-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 تیر 1385 13:57
یکی بود یکی نبود ...غیر از خداو یه کلاغ و یه دختر کوچولوی ساده لوح هیچکس نبود ... و این کلاغ چه قصه راست بود چه دروغ و بالا و پایین قصه چه ماست بود چه دوغ ...وقتی قصه ما به سر می رسید هیچ وقت به خونش نمی رسید ... چون همیشه روی درختهای پاییزی پشت پنجره نشسته بود و بچه های مهد کودک رو می پاییدو اگه یکی فحش می داد یا می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خرداد 1385 20:11
لحظاتی در زندگی پیش می آید که آدم احساس می کند تبدیل به یک جنگجوی خسته شده... و اواخر خرداد 1384 من چنین احساسی را داشتم. هوا گرم است و باد کولر به سختی خودش را از پشت پرده به داخل می کشد و فضا سر گیجه ایی از بوی تربانتین و رنگ ... سرم را بالا می آورم و رو به استادم می گویم :" می دانید من در مورد زندگی چه فکر می کنم؟...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خرداد 1385 18:09
آلبوم ۳( خطوط و کلماتی که باید ریزتر شوند) برایم مهم نبود که عمو کتاب را چطور پیدا کرده بود چیزی که مهم بود این بود که عمو نباید کتاب را می خواند این فکر که عمو بعد از خواندن کتاب همان احساس گناهی را پیدا می کند که من روزها با آن زجر می کشیدم نمی گذارد با بچه ها بازی کنم .به هر بهانه ایی پیش عمو می روم بدون اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 خرداد 1385 11:29
آلبوم ۲ (گاهی زندگی با چند صفحه سفید تغییر می کند ) .... با گذشت سالها چیزهای مبهمی از آن کتاب در ذهنم باقی مانده اینکه کتاب نسبتا کوچکی بود ...کتابی که دو بخش بود و دو بخشش با چند صفحه سفید از هم جدا می شد .... دراز کشیده روی سرزمین کاغذ های زرد شده کتاب را می خوانم. بخش اول چیزهایی بود درباره زندگی معمولی چند بچه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 خرداد 1385 11:21
آینه ۲ ( گاهی زندگی با چند صفحه سفید تغییر می کند ) : بله داشتم می گفتم .... با گذشت سالها چیزهای مبهمی از آن کتاب در ذهنم باقی مانده اینکه کتاب نسبتا کوچکی بود ...کتابی که دو بخش بود و دو بخشش با چند صفحه سفید از هم جدا می شد .... دراز کشیده روی سرزمین کاغذ های زرد شده کتاب را می خوانم. بخش اول چیزهایی بود درباره...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 خرداد 1385 11:15
: 2 ( آینه ( گاهی زندگی با چند صفحه سفید تغییر می کند بله داشتم می گفتم .... با گذشت سالها چیزهای مبهمی از آن کتاب در ذهنم باقی مانده اینکه کتاب نسبتا کوچکی بود ...کتابی که دو بخش بود و دو بخشش با چند صفحه سفید از هم جدا می شد .... دراز کشیده روی سرزمین کاغذ های زرد شده کتاب را می خوانم. بخش اول چیزهایی بود درباره...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 اردیبهشت 1385 10:38
آلبوم ( کتابی که یار مهربان نبود ) 1 : تمام مدت توی کتابخانه به یک خاطره قدیمی فکر می کردم از آن خاطراتی که در یک لحظه با دیدن یک کلمه با شنیدن یک صدا...با احساس بوی یک ادکلن ارزون قیمت ... شنیدن یک آهنگ قدیمی ... افتادن چیزی از روی میز ... با همین چیزهای معمولی ناگهان زنده می شوند اول سیاه سفیدند بعد کم کم رنگی می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 فروردین 1385 16:38
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند و رفت ... و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ییم برای بهترین آدمی که دیگر نیست .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 فروردین 1385 19:55
آینه 1 تمام مدت توی کتابخانه به یک خاطره قدیمی فکر می کردم از آن خاطراتی که در یک لحظه با دیدن یک کلمه با شنیدن یک صدا...با احساس بوی یک ادکلن ارزون قیمت ... شنیدن یک آهنگ قدیمی ... افتادن چیزی از روی میز ... با همین چیزهای معمولی ناگهان زنده می شوند اول سیاه سفیدند بعد کم کم رنگی می شوند و جزییات بیشتری اضافه می شوند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 فروردین 1385 12:18
هی هی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 فروردین 1385 11:41
رفته بودیم مسافرت طرافای زاهدان و خاش و زابل ... در مسیر برگشت جاده زابل ـ نهبندان بدلیل خشکسالی های مداوم دیگر اثری از دریاچه زیبای هامون باقی نمانده ... گرم ، خشک و سوزان با بادهایی ابدی ...اینجا زمانی دریاچه بوده ، روزگاری آنهمه سیراب و امروز اینهمه تشنه ، شوره زاری سفید ، خاطره ایی شور از در یاچه ایی که سابقا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 اسفند 1384 11:01
سابقا کسی را می شناختم که عاشق شعرهای اخوان ثالث بود ... آنروزها شعرهای اخوان برای من سرد و سنگین بود.... من امشب آمدستم وام بگذارم حسابت را کنار جام بگذارم چه می گو یی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحر گه نیست حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است و قندیل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 اسفند 1384 11:51
می خواهم از رضا صادقی بنویسم اما نه اون رضا صادقی که به شعرهایش گوش می دهید ... رضا صادقی که می خواهم در باره اش بنویسم دیگه مدتها است که در بین ما نیست .... برای سیما که چند وقت پیش پرسید " رضا صادقی رو یادت هست ...؟ " سوم دبیرستان بودم و بچه های سوم دبیرستانی قابلیت عجیبی دارند که به همه چی بخندند به چادر دبیر شیمی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 اسفند 1384 18:56
اتاقها را جارو می کنیم ... شیشه ها را دستمال می کشیم و خرت و پرتهای اضافی سال قبل را دور می ریزیم ... عید نزدیک است ... خانه را برای ورود 365 روز جدید آماده می کنیم ... 365 روز دست نخورده 365 روز برای لذت بردن از آفتاب... خیس شدن زیر باران...لیز خوردن روی خیابانهای یخ زده 365 روز برای گریه کردن برای خندیدن برای دوست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 دی 1384 13:23
حرفهای ما هنوز ناتمام ....تا نگاه می کنی وقت رفتن است . باز هم همان حکایت همیشگی پیش از آنکه باخبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می شود به دلیل پاره ایی از مشکلات زندگی این وبلاگ تا دو ماه آینده به روز نخواهد شد ممنون از همه دوستانی که صبورانه می آمدند و در سکوت به حرفهای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 دی 1384 11:21
دختر های آفتاب مهتاب ندیده از پشت پنجره عاشق می شوند . بر اساس حرفهایی که لیلی شب امتحان آنالیز برایم تعریف کرد : دخترهای آفتاب مهتاب ندیده عاشق پسرهای فامیل شان می شوند و گاهی هم عاشق همکلاسی برادرشان و این همون اتفاقی بود که برای لیلی افتاد و یک روز صبح از پشت پنجره عاشق همکلاسی برادرش شد و اگر ساعت دستش بود حتی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 دی 1384 12:29
چند وقت پیش با سیما صحبت می کردم ، درباره اش حرف می زدیم اما هر چه فکر کردیم اسمش یادمون نیومد ، نه من نه سیما ..سه روز تمام داشتم فکر می کردم که اسمش چی بود همه چیز یادم بود اینکه چطور راه می رفت چطور حرف می زد ، چطور خسته از پله ها بالا می یومد حتی اینکه چطوری جلوی آینه می ایستاد و به صورتش کرم می زد همه چیز، به جز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آذر 1384 12:40
نتهای خاک گرفته اولین استادی که دف زدن را به من آموخت مردی بود با موهایی بلند که تا روی شانه هایش می رسید و برای اولین بار که دف را به من داد گفت : به دفت احترام بذار هر جایی نذارش به دست هر کسی نده و هر ریتمی رو باهاش نزن ...با این قوانین صریح وارد دنیایی شدم که مرا نپذیرفت ... گفتم : استاد پس اولین ریتم رو با این دف...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 آبان 1384 18:02
بعضی از چیزهایی که آدم می شنوه گاهی برای مدتها در ذهن می ماند و گاه که در آرزوی چیزی هستم صدایی ازدرون گاه آرام گاه با صدایی بلند گاهی با خنده و بعضی وقتها با صدایی کلفت می گوید " گودال هایت را کنده ایی؟" همین فقط همین جمله کافیست ..... در انتظار رویاهایی که می آیند گودالهایم را خواهم کند . چند وقت پیش آزاده داستانی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آبان 1384 09:14
آدمها چقدر ساده با هم آشنا می شوند اینقدر ساده که گاهی باید کلی فکر کرد تا یادت بیاد چطوری شروع شده .... اولین بار که سیمین رو دیدم نیم ساعتی می شد که بابا رفته بود و منو گذاشته بود با یه چمدون و یه ساک و یک کیلو سیب زمینی و چند تا تن ماهی ( که هیچ وقت خورده نشد )...به ساکم تکیه داده بودم و فکر می کردم که اینجا آخر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهر 1384 09:11
یکبار به مترسکی گفتم "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ایی؟"گفت " لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم "... دمی اندیشیدم و گفتم " درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام " گفت " فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند " آنگاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مهر 1384 09:05
لاله یه جایی همین نزدیکی زندگی می کنه من هیچ وقت ندیدمش ا جازه بدید شما رو هم در زیبایی شعرهایش شریک کنم آفتاب که می شود پرندگان که می خوانند با خودم می گویم حتما حالش خوب است که جهان هنوز اینهمه زیباست / با سکوتت دیواری می سازی که هرلحظه بلندتر می شود پیش از آنکه بر سرم آوار شود ترکت می کنم / سامسونت و ریشی که گذاشته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مهر 1384 08:55
کمی دیر شده اما فرا رسیدن ماه رمضان رو به همتون تبریک می گم .. می آیی و باز می کنی این پنجره را که بسته مانده بود و یادش رفته بود که آنطرف شیشه های خاک گرفته اش هنوز هم دنیایی است که می درخشد و کوچه ایی که پر است از آدمهایی که می آیند و می روند ... پنجره ایی که یادش رفته بود چه لذتی دارد وقتی انگشتهایی کوچک روی شیشه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهر 1384 14:51
اطاق نیمه تاریک بود و از میان هاله ایی سفید رنگ از دود سیگار به سختی می شود چهر ه اش را دید. و خودنویسش روی کاغذ گاهی می نویسد ، گاهی خط می زند و گاهی در تردیدی طولانی معلق میان کاغذ و انگشتهای کشیده اش انتظار کلمات را می کشد ... ناخن های لاک زده اش را در میان موهای سیاهش فرو می برد و کلمات را زیر لب تکرار می کند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 شهریور 1384 12:20
اواخر مهر بدنیا اومدم ولی اینکه این اتفاق مبارک دقیقا چه روزی اتفاق افتاد کسی یادش نمونده . بابا به خاطر دلایل آموزشی شناسنامه منو اول مهر گرفت و اول مهر پر از دلشوره بود روز بد صبح زود بلند شدن روز نیمکتهای غریبه روز دعوا کردن سر جا گرفتن روز دوستهای جدید روز معلمهای ندیده روز بادهای سرد روز درختهای بدرنگ روز مانتوی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریور 1384 19:32
اکنون و اینجا هوای همیشه ات را نمی خواهم نشانی خانه ات کجاست ؟ سوم راهنمایی بودم که دایی احمد یه روان نویس آبی به من هدیه داد و همون سال با همون روان نویس آبی پشت دفتر الهام ، ملیحه ،مهناز،ام البنین ،سوده ... یادگاری می نوشتم: خانه دوست کجاست؟ /در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد / رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریور 1384 18:21
عمو زنجیر باف ...بله؟ ... زنجیر منو بافتی ... بله ... هنوز هم صدایشان را می شنوم که می خندند ودنبال هم می کنند و من کف دستهایم عرق کرده و انگشتهایم درد می کند . مثل یه خواب بد می مونه که یهو چشمهاتو باز می کنی و با خودت می گی تمام شد ، تمام شد ، فراموشش کن اما یه دختر لجباز ته ذهن منٍ که خاطرات رو زیر و رو می کنه یه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریور 1384 12:36
مامان می پرسه " چرا چند وقته چایی برای خودت می ریزی ، یادت می ره بخوری ؟". دلم می سوزد برای استکان چای هایی که فراموش می شوند . چایش را تلخ می خورد . وخیلی وقت است که استکان چایش روی میز مانده .چای تلخش را همیشه سرد می خورد . ساعتها گذشته و چای در حقارت سرد شدن انتظار می کشد .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مرداد 1384 12:34
یادم می یاد که شعرش رو اینطور شروع کرد "حاشور ...حاشور...حاشور...حاشور...حاشور..حاشور..." وما ته سالن آمفی تاتر نشسته بودیم و از خنده روده بر شده بودیم . من بودم و سیما و سیمین شاید هم من و فاطمه و سیمین و شاید هم سیمین نبود . وقتی رسیده بود به "نقطه ...نقطه ...نقطه ...نقطه ...نقطه ..نقطه ..." تقریبا همه می خندیدند ....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مرداد 1384 12:34
آنگاه المیترا گفت با ما از مهر سخن بگو . پس او سر برداشت و مردمان را نگریست و سکوت آنها را فرا گرفت . و او به صدای بلند گفت : هنگامی که مهر شما را فرا می خواند ، از پی اش بروید اگر چه راهش دشوار و نا هموار است و چون بالهایش شما را در برگیرد وابدهید اگرچه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و چون با شما سخن می گوید او را...