بعضی از تاریخها رو نمی شه راحت فراموش کرد .آدم  می شه راحت فراموش کنه که کی بدنیا اومده  ،کی دانشگاه قبول شده ، کی با یه نفر آشنا شده ،کی.... اما بعضی از تاریخها رو نمی شه فراموش کرد ...اینکه کی برای اولین بار تصمیم می گیری که زندگیتویه جوری  تغییر بدی ...در بدر دنبال خودت بگردی  نه اصلا یادم نمی ره ...چه روزهای روشنی ....تقریبا همه با هم به این فکر رسیده بودیم مثل زمانی که باهم تصمیم می گرفتیم یه درس حذف کنیم ، یا نریم اردو و بعد با هم پشیمون بشیم یا باهم یهو عاشق یه نویسنده بشیم .....                    

فکر کنم اینطوری شروع شده (چون معمولا همیشه مهمترین اتفاقهای ما اینطوری شروع می شد ) دور هم جمع بودیم و حتما تو اتاق لیلی اینا ( معمولا اجتماعات تو اتاق ما منبع تحول نبود ) بساط چای و تخمه و غیبت و همیشه یه کتاب هست که دربارش صحبت بشه ...به هرحال مثل همیشه دپرسیم(از این کلمه خیلی استفاده می کردیم وقتی کمی افسرده بودیم یا وقتی از درسی می افتادیم اگه کسی جواب سلاممون رو نمی داد وقتی دندونمون درد می گرفت و یا اگه به ندرت افسردگی حاد می گرفتیم به هر حال همیشه دلایلی برای دپرس بودن پیدا می کردیم ، مرضیه روهنوز یادمه با آن موهای درهم و برهمش کتری چای بدست که از ته سالن پیداش می شه تا منو می بینه کتری را بالا می بره صدایش رو کش دار می کنه ..وای من دپرس شدم ) و می خواهیم یه جور متحول بشیم ( البته معنای تحول اون موقع با معنایی که حالا برام داره خیلی فرق می کرد ) گاهی اوقات از سر بیکاری آدم خودش رو متحول می کنه... بله البته اون موقع هم اول ترم بود(چون معمولا آخر ترم موقع امتحانا کسی وقت تحول رو نداره ) سیمین کتاب کیمیاگر رو خونده بود گفت بخونش نسرین خیلی ازش تعریف کرده اون روزها آخر کلاس با بچه ها کتاب می خوندیم (من به اون ساعتها و صندلیهای آخر کلاس خیلی مدیونم و هیچ وقت پشیمان نشدم که چرا به درس گوش ندادم ....) کیمیاگر تو چند ساعت تمام شد اما تاثیرش ماند ساعتها ، روزها و سالها حالا کشف تازه "پا یلو کوییلو "بود و همون ترم همه کتابهاشو خوندیم و اینجا بود که راهامون جدا شد چون هرکس رویای شخصی خودش رو دنبال می کرد والبته همه به شدت خوب شده بودیم (و شاید اینطور وانمود می کردیم ) کم کم تاثیر کتابها مشخص می شد و واضح ترین تاثیر، بساط های چای و تخمه بدون غیبت بودو اینطوری بود که آن مهمانیهای اشرافی تمام شد چون دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و بعلاوه حالا ما وقت بیشتری برای فکر کردن لازم داشتیم .... فکر کردن به همه رویاهایی که باید به آن می رسیدیم و فکر کردن به اینکه ما هیچ وقت آن طور نبودیم که دلمان می خواست باشیم و البته این آرامش قبل از طوفان بود

روزهای کودکی سرشار بود از نور و رنگهایی که آفریده شده بودند تا فقط بدرخشند ،کتابهای کهنه موریانه خورده انباریهای اسرار آمیز، روزهای بلندی که انگار هیچ وقت تمام نمی شدند و آفتابی که همیشه می تابید ...کودکی من در کویر گذشت ، کویری مهربان که خاطرات کودکیم را در خویش پذیرفت و جاودانه کرد ...

                   هنوز هم گاهی چشمهایم را می بندم شاید اینبار  چشمهایم را روی روزهای بچه گی باز کنم  وباز هم مدرسه ام دیر شود ....باز هم از درخت توت باغچه بالا بروم، بروم روی پشت بام و آزاده از آن پایین بگوید "تو خیلی شجاعی ،بپر پایین "من باز هم از آن بالا می پرم و هرچقدر هم دردم بگیرد گریه نخواهم کرد چون می خواهم مثل پسرها شجاع باشم  من دوباره ظهرها نمی خوابم می روم توی انباری و با برگهای خشک برای خودم و امین سیگار برگ درست می کنم وتا یک پک بزنیم سیگار مان آتش می گیرد ....باز هم بی اجازه می روم خانه مریم و باز هم کتک می خورم ...مامان صدایم می کند ...مدرسه ام دوباره دیرمی شود  چشمهایم را بسته ام و فکر می کنم ماما ن وقتی جوان بود صدایش چطور بود؟ صدای من چطور بود؟ و هرچه هم فکر می کنم یادم نمی آید من دوباره بچه ام وبین کتابهای کهنه انباری نشسته ام وداستان می نویسم وامین مجبور است داستانهایم را گوش کند ...چشمهایم را می بندم و عروسکهای بی دست و پایم زیباترین پری های دنیا می شوند ...چشمهایم را باز می کنم افسوس من دوباره اینجام مثل همیشه ومثل همیشه از روی این عکسهای رنگ و رو رفته نمی توانم خودم را تشخیص بدهم ...آخه چرا با این دوربیهای فوری از من عکس گرفته ایید؟                                                

ودر پایان ...آقا مجید جامعه شناس ممنون از نوشته سرشار از امیدتون ...یاسان عزیزممنون به خاطر پیشنهاد سخاوتمندانه ات ....میم عزیز شکسته نفسی می کنی به هر حال  اسم شاعرانه ات همیشه  من رو به یاد درخت گلابی می اندازدیکی از شاعرانه ترین فیلمهایی که تا حالا دیده ام و پریسای عزیز امیدوارم این اسم آنقدر وسوسه انگیز باشه که تو را همیشه به این وبلاگ بیاورد و در مورد سوالت... چقدر خوشحال می شدم اگر این اسم به ذهن کند من می رسید اما افسوس که برای اولین بار به ذهن گابریل مارکز (نویسنده صد سال تنهایی)رسیده بود ...  امیدوارم همیشه روزهای خوب و خاطره انگیزی داشته باشید .  

نویسندگی وسوسه ایی است که هر از گاهی اتفاق می افتد . وقتی کتاب می خوانم ، فیلم می بینم ، در خیابان راه می روم ، در صف اتوبوس ایستاده ام ، اتفاق می افتد وقتی چهره هایی را می بینم که سخت فراموش می شوند ، وقتی شعر می خوانم ، موسیقی را می شنوم که در خوابهایم نیز نواخته می شوند ....نویسنده گی وسوسه ایی است که هر از گاهی اتفاق می افتد  و اصلا نگاه نمی کند که دارم با کسی حرف می زنم  یا دارم از خیابان رد می شوم و حتی به ساعت نگاه هم نمی کند و در این لحظات چقدر دلم می خواهد فقط بنویسم .....اما حیف گاهی نوسندگی، اشتباهی برای کسانی اتفاق می افتد که نویسنده نیستند .

چطور می شود کلمات را کنار هم چید ، چطور می شود نوشت ، چطور می شود نویسنده بود ؟

اما مدتی است تصمیم گرفته ام در حد خودم نویسنده بدی باشم .

و تشکر مخصوص از دوستان عزیزم پریسا و یاسی و میم که اولین نوشته ها را در این وبلاگ به یادگار نوشتند و ممنون از دوستانی که به وبلاگم آمدند هر چند چیزی ننوشتند . با زیباترین و

آفتابی ترین آرزوها برای همه دوستان خوبم ......