سابقا کسی را می شناختم که عاشق شعرهای اخوان ثالث بود ... آنروزها شعرهای اخوان برای من سرد و سنگین بود....

 

 

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گو یی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد

فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحر گه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه پنهان است

حریفا رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

 

زمستان : صفحه 113

 

ما چون دو دریچه روبروی هم  / آگاه ز هر بگو مگوی هم / هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده / عمر آینه بهشت ، اما آه / بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه  /

اکنون دل من شکسته و خسته است / زیرا که یکی از دریچه ها بسته است /

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد / نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد /

 

آخر شاهنامه : صفحه 53

می خواهم از رضا صادقی بنویسم اما نه اون رضا صادقی که به شعرهایش گوش می دهید ... رضا صادقی که

می خواهم در باره اش بنویسم دیگه مدتها است که در بین ما نیست ....

 

برای سیما که چند وقت پیش پرسید " رضا صادقی رو یادت هست ...؟ "                                                   

                                                 

سوم دبیرستان بودم و بچه های سوم دبیرستانی قابلیت عجیبی دارند که به همه چی بخندند  به چادر دبیر شیمی که پشت و رو پوشیده بود به جوراب پارزین در رفته دبیر ادبیات    به صدای عطسه خانم مدیر که توی سالن راه می رفت به کلاه پشمی آقای بحرینی که توی سامسونتش می گذاشت به ....                                                    

 و همان سال آقای صادقی که کت شلوار  خاکستری می پوشید   دبیر ریاضی مان بود و رضا صادقی پسر همین آقای صادقی بود ... چند سالی از ما بزرگتر بود .. مدال المپیک ریاضی رو داشت و صنعتی شریف درس می خوند تمام اینها باعث می شد که آقای صادقی  در حالی که جلوی تخته سیاه ایستاده  بود و یک تکه گچ سفید در دستش بود مدتها درباره رضا حرف بزند  اینکه چطور درس می خونده چطور عاشق ریاضی بوده .. و بعد در حالی که به سمت تخته بر می گشت و دستش را برای نوشتن بالا می برد حرفهایش را اینطور تمام می کرد " مگه شماها چی تون از رضای من کمتره ؟ " بله رضا مهمترین شخصیت زندگی آقای صادقی بود  وانطور که آقای صادقی می خواست  رضا صادقی هیچ وقت الگوی درسی ما نشد نه برای اینکه رضا الگوی خوبی نبود نه برای اینکه ما الگو پذیری نداشته باشیم ... فقط به خاطر اینکه ما سوم دبیرستان بودیم و بچه های سوم دبیرستان وقتی زنگ تفریح بعد از کلاس ریاضی به کسی بخندند دیگر نمی توانند او را الگوی خودشان قرار بدهند ... آخرای اسفند بود هوا گرم شده بود و آنروز کلاس نداشتیم و خبر صبح تلوزیون از یک سانحه رانندگی در جاده اهواز می گفت یک گروه از دانشجویان ریاضی که برای شرکت در یک کنفرانس به اهواز می رفتند صدای تلوزیون را بلند می کنم و بین اسمهای غریبه اسم رضا صادقی را می شنوم همان رضایی که سحر عکسش را روی تخته می کشید و مهمترین شخصیت زندگی آقای صادقی بود .... کلاسهای ریاضی تعطیل شد و مدرسه در سکوتی عمیق فرو رفت که تا مدنها شکسته نشد ... روز تشییع جنازه رضا صادقی من نبودم و سیما برایم تعریف کرد که آنقدر شلوغ بوده که بلوار امامت را می بندند وپیکر رضا در تمام طول خیابان روی دستهای مردم حرکت می کرد و برادر سیما در حالی که گریه می کرده به خانه می آید و به سیما می گوید "یه مشت

احمق بچه شوبه  کشتن دادن می گه من پسرمو به اسلام تقدیم کردم ...."

دیگر آقای صادقی را ندیدم و بچه ها  می گفتند که تدریس نمی کند کت شلوار مشکی می پوشد و همه موهایش سفید شده .....

 

اتاقها را جارو می کنیم ... شیشه ها را دستمال می کشیم و خرت و پرتهای اضافی سال قبل را دور می ریزیم ... عید نزدیک است ... خانه را برای ورود 365 روز جدید آماده می کنیم ...

365 روز دست نخورده 365 روز برای لذت بردن از آفتاب... خیس شدن زیر باران...لیز خوردن روی خیابانهای یخ زده  365 روز برای گریه کردن برای خندیدن برای دوست داشتن برای نفس کشیدن برای تمام آنچه که می خواهی باشی 365 روز برای رویا داشتن 365 روز فقط مال تو .... برای زندگی کردن

سال جدید نزدیک است و خانه تکانی را باید از درون آغاز کرد ... پنجره ها را باز کنید بذارید هوایتان کمی عوض شود