آنگاه المیترا گفت با ما از مهر سخن بگو .

پس او سر برداشت و مردمان را نگریست و سکوت آنها را فرا گرفت . و او به صدای بلند گفت :

هنگامی که مهر شما را فرا می خواند ، از پی اش بروید اگر چه راهش دشوار و نا هموار است و چون بالهایش شما را در برگیرد وابدهید اگرچه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید اگر چه صدایش رویاهای شما برهم زند چنان که باد شمال باغ را ویران می کند . زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد شما را مصلوب می کند و همچنان که می پرورد هرس می کند . همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آنها را تکان می دهد .شما را می کوبد تا برهنه کند . شما را می بیزد تا از خس جدا سازد . شما را می ساید تا سفید کند . شما را می ورزد تا نرم کند و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید بر  خوان مقدس خداوند .

همه این کارها را مهر شما با می کند تا رازهای دل خود را بدانید و با این دانش به پاره ایی از دل زندگی مبدل شوید .

اما اگر از روی ترس فقط در پی آرام مهر و لذت مهر باشید پس آنگاه بهتر است که تن برهنه خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید و به آن جهان بی فصلی بروید که در آن می خندید اما نه خنده تمام را و می گریید اما نه اشک تمام را .

مهر چیزی نمی دهد مگر خود را و چیزی نمی گیرد مگر خود را . مهر تصرف نمی کند و به تصرف در نمی آید زیرا که مهر بر پایه مهر پایدار است .

هنگامی که مهر می ورزید مگویید "خدا در دل من است " بگویید "من در دل خدا هستم "و گمان نکنید که می توانید مهر را راه ببرید زیرا مهر اگر شما را سزاوار بشناسد ، شما را را ه خواهد برد .

مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد .

برگرفته از کتاب پیامبر _خلیل جبران _ترجمه نجف دریابندی