-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 خرداد 1392 23:52
برای فائزه آدم ها که می روند باید همه چیز شان را با خودشان ببرند. اول از همه نبودن شان را ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمن 1391 23:08
از ما خواسته بودند که برویم. اجباری در کار نبود. گفته بودند برای مدتی آنجا می مانید و دوباره باز می گردید . قول داده بودند. ما هم قبول کردیم. لباس های مخصوص را پوشیدیم و به زمین آمدیم . اکنون فرشته یی کنار من است که می خواهد من را بازگرداند. نمی خواهم برگردم . اینجا نمی آمدیم اگر از دوست داشتن برایمان گفته بودند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دی 1391 22:59
صفا دندانپزشک است. و امروز عصر در روزمرگی آدم هایی که دردهای تکراری دارند و دهانشان از زور درد باز نمی شود دختری را دید که لبخند می زد. دهانش را باز می کند و با انگشت دندان شکسته یی را نشانش می دهد . اصرار دارد که می خواهد این دندان شکسته را نگه دارد . صفا حلقه ازدواجش را آرام بیرون می آورد و انگشتش را در لبخند دخترک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریور 1391 20:22
آنها پول می دهند تا برای باقی زندگی شان داستان بنویسم . هر جور که بخواهند . جوری که سالها آرزویش را داشته اند و زندگی شان دقیقا همانطور خواهد بود . و با اینهمه هنوز به وسط داستان نرسیده بر می گردند ،می خواهند تغییراتی در داستان بدهم. به قول خودشان تغییراتی بسیار جزیی. مثلا کمی از پولی که گیرشان آمده است را بدهند و آن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مرداد 1391 19:40
من برای یک روز خدا بودم. آنروز کسی نمرد و تمامی کودکانی که بدنیا آمدند سالم بودند. کسانی که حتا امیدی به زنده بودنشان نبود به خانه بازگشتند. جنگی نبود و خونی ریخته نشد. در تمام بیایان ها باران بارید. ماهیگیران فقیر با تورهایی پر از ماهی و مروارید از دریا بازگشتند. آنروز معجزات بسیاری رخ داد . در پایان روز از فرشتگان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 فروردین 1391 20:58
گفته بود می رود جنوب . طرفای بندر . شب زنگ زده بود گفت دارد بر می گردد که فردا صبح پیش من است که دلش برایم خیلی تنگ شده است. صبح فردایش جنازه اش را پیدا می کنن. شمال . جاده هراز. تصادف بدی بوده. جسدش پرت شده بود بیرون . البته بیشترش. دستش ولی جا مانده بود توی ماشین . در دست دختری جوان .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 دی 1390 22:45
مرضیه جان، آدم که می میرد خیلی چیزها را می فهمد. اینکه هر قطره ی اشکی بابت چیست. مثلا خود تو. این قطره اشک ت از شرم بود. این یکی خشم. این یکی هم خشم. این یکی نمک با کمی دلتنگی. می دانی مرضیه جان ،اینجا اجازه داری از همه اسم های دنیا فقط یک اسم را به خاطر بسپاری. فقط اسم کسی را که خیلی دوست داشته یی.بقیه را فراموش می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 دی 1390 22:14
قرار ما 3شنبه. همان ساعت . همان جا. دست هایت گرم باشد که من سرد سردم . کمی تنگ تر می نشینیم تا دلتنگی هایمان هم جا شوند. وقت مان را با حرف می گذرانیم. بیشترش حرفهای من . کم ترش سکوت تو. قرار ما 3 شنبه . همان سه شنبه یی که نیامد ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 آذر 1390 20:34
می خوام به یکی دیگه زنگ بزنم دارم دنبال شمارش می گردم . اشتباهی شماره تو رو می گیرم. به صفحه خیره م . اینجا کسی نیست . فقط من و گوشی که دارد شماره تو را می گیرد. هیچ کس نیست . هیچ کس . نکنه تو هم باشی. نکنه گوشی رو برداری . نکنه بگی الو. نکنه بگی خوبی عمو. عمو تو سخت زندگی کردی . چرا اینقدر راحت مردی ؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1390 19:48
جنگ که شروع شد دختربچه یی بود که یک مادر داشت ، یک عروسک و یک خانه. جنگ که تمام شد زنی بود پیچیده در چادری سیاه ، مادری که بچه ش نه عروسک داشت و نه خانه . ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذر 1390 21:20
من برم یادش می مونه با خودش کلید ببره . نکنه پشت در بمونه. من برم یادش می مونه کفشش رو که واسه تعمیر دادم بره بگیره. من برم یادش می مونه اون قرص آبی ها رو باید روز در میون بخوره . نکنه یادش بره دیگه نخوره. باید همه رو براش بنویسم بزنم رو یخچال. من رفتنی ام . دکترها گفته اند حداکثر تا آخر این ماه. فکر می کنه نمی دونم ....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذر 1390 21:00
ثمین رفتنی ست.دکترها گفته اند حداکثر تا آخر این ماه . خودش نمی داند. می گوید خوب می شوم. نمی خواهم به جز این فکر کند. آخر این ماه که برود همه چیز را با خودش می برد. نگاهش را،صدایش را، بوسه هایش را... تنها یک ویرانه می گذارد که هر صبح از اتاق خواب می رود آشپزخانه ، چای دم می کند و یادش می رود که نباید دیگر دو فنجان روی...
-
ســـــــــــــه اتفاق خوب
یکشنبه 19 تیر 1390 22:53
اول اینکه پسورد وبلاگم هنوز یادمه دوم - بعد از چند روز گشتن بارون رو پیدا کردم سوم- خرس مهربون هنوز برای بارون می نویسه ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 بهمن 1387 19:06
آفتاب ِ خانه اش مهربان نبود ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آبان 1387 23:14
اینجا حالمان خوب است دیگر میان زمین و آسمان سرمان گیج نمی رود به زودی خاک خواهیم شد . . . . .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 مهر 1387 21:06
پس شیش سالگیم کو؟ کیانا شش سالشه...بابا مامانش امسال اسمشو برای کلاس اول نوشتن.تو کلاس کیانا شاگردا همه هفت سالشونه . کیانا یه روز می یاد خونه و می گه: " من پنج سالگیمو یادمه ، وقتی کوچولو بودم و می رفتم آمادگی ... خوب حالا هم که هفت سالمه می رم کلاس اول ... مامان پس شیش سالگیم کو؟" . . . . . . با احترام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 بهمن 1386 17:31
پایم در زمستان بود ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آبان 1386 19:50
قرارهایی برای هشت هشت ... هشت هشت هفتادو شش .. زنگ تفریح جمع شده بودیم دور هم ... من ،فهیمه ،سیما ،سمیه ، الهام ... و فهیمه برایمان فیلمی را تعریف می کرد که در آن چند دوست قرار گذاشته بودن که سالها بعد در یک روز مشخص همدیگر را ببینند ... گفته بودم بیایید ما هم از این قرارها بگذاریم و فهیمه گفته بود الکیه ...هیچکدومتون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 مهر 1386 11:53
بر من می تابید و دوست داشتنم را روشن می ساخت .....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مهر 1386 21:35
عیدتون مبارک ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 مهر 1386 23:06
رودخانه پائیز....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مهر 1386 22:53
دوباره مهر شد ...امسال گرمتر خواهم بود و روشنتر.. ... ... نمی دونم موضوعه مهمی یا نه اینکه آدم ندونه دقیقا کی بدنیا اومده ...اصلا تو زندگیه آدم تاثیر می ذاره اینکه مامانت هم ندونه تو کی بدنیا اومدی ...؟؟؟؟؟ اگر از من بپرسید کی بدنیا اومدم نمی تونم دقیقا بگم کی ...این بابا بود که تصمیم گرفت من ۱ مهر بدنیا بیام همون روز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مرداد 1386 11:58
از 6 جلسه کلاس سه جلسه اش را بوده ... پس چرا ندیده بودمش؟؟ ...چرا اورا که آرام در ردیف سوم نشسته بود و نوشته های روی تخته را در دفترش می نوشت ندیده بودم ...حتما باید مثل مژگان دقیقه ایی یک بار سوال می پرسید تا می دیدمش؟؟ ...حتما باید مثل مینا خوشگل می بود تا متوجه اش می شدم ؟؟...حتما باید مثل عالیه تمرینهایش را جا می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 مرداد 1386 22:37
و پرسیدند: یا شیخ ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند . چه کنیم ؟ گفت : کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هر چه می جنبانی بیدار نمی گردد. نقل است که حسن گفت سخن کودکی در دلم عظیم اثر کرد . کودکی چراغی می برد گفتم :از کجا آورده ایی این روشنایی؟بادی در چراغ دمید و گفت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مرداد 1386 20:17
می گوید : اگر از من بپرسی چگونه زندگی کنم ، به تو خواهم گفت : نمی خواهم مانند ریگ در بیابان زندگی کنی ، رها ، که با باد شرق به غرب روی و با باد غرب به شرق . می خواهم مانند جویبار زندگی کنی . آرام و مداوم . هرگز ندیده ام جویباری راه خویش را به آنجا که برایش معلوم شده است گم کرده باشد . ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 مرداد 1386 20:03
بی نشانی مرا نشانم کرد ا مروزم را در شاه نعمت ا... ولی زیستم : با من بی نوا چه خواهی کرد حاجتم جز روا چه خواهی کرد جان غمدیده را چه خواهی کرد درد دل جز دوا چه خواهی کرد ما نکردیم جز گنه چیزی تو به ما جز عطا چه خواهی کرد گر تو ما را به جرم ما گیری کرم و لطف را چه خواهی کرد این دل ریش مستمندان را عاقبت جز شفا چه خواهی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 مرداد 1386 19:21
من تو را در باد دفن کردم .... بلند تر از ان حرف می زند که بخواهم خودم را به نشنیدن بزنم . سرم را روی کتابی که می خوانم خم می کنم و با این حال می دانم که چطور چند صندلی آنطرف تر ایستاده و موقع حرف زدن انگشت اشاره اش را روی میز می زند ، عادتش همین است ، وقتی تند تند حرف می زند ، رویم را برنمی گردانم مطمئنم که به من نگاه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 تیر 1386 19:37
فرشته های مرا موریانه خورد .... محمد شش سالشه ...آخرین کتابی که مامانش براش خریده داستان هایی در باره فرشته هاست ...کتاب با این داستان شروع شده : روزی پیرزنی در راه خانه ش یک فرشته می بیند ...فرشته چیزی در دامن پیرزن می ریزد و به او می گوید هر وقت رسیدی به خونه می تونی نگاهشون کنی ولی تا اون موقع حق نداری نگاه کنی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 تیر 1386 21:22
انسانم آرزوست .... (photo by Ali ( Mehregan
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 تیر 1386 23:04
خونه های لوکس و ماشینهای مدل بالا ، پسر عاشق و دیوونه ... و تو که نگران پوست تخمه بودی ... .... نمی دانم فیلم را چند بار دیده ... شاید اولش با دقت نگاه کرده ...بعد گاهی برمی گشته و صحنه های مهمشو می دیده ... بعدها فقط صدایش را می شنیده ... و دیروز نه صحنه های فیلم برایش مهم بود نه صدایش ...مهم برایش دخترهایی بودند که...