من تو را در باد دفن کردم ....

بلند تر از ان حرف می زند که بخواهم خودم را به نشنیدن بزنم . سرم را روی کتابی که می خوانم خم می کنم و با این حال می دانم که چطور چند صندلی آنطرف تر ایستاده و موقع حرف زدن انگشت اشاره اش را روی میز می زند ، عادتش همین است ، وقتی تند تند حرف می زند ، رویم را برنمی گردانم مطمئنم که به من نگاه می کند با آن چشمهای درشت و مشکیش ، می خواهد همه دنیا را متوجه من کند ، من بیشتر خم می شوم روی کتابی که پیش از آمدنش می خواندم ، انگار که اینطور کمتر دیده می شوم . ... مثل همان حشره ایی که روزی چنان به خود پیچیده بود تا کمتر دیده شود
....



حشره بزرگی بود ، چیزی شبیه به سنجاقک ، روزی که دیدمش خاکی رنگ بود با بالهایی نازک ، خیلی خیلی نازک ، که زیر نور می درخشید ، گیر کرده بود به توری و ادامه بدنش را کاملا زیر شکمش جمع کرده بود ، از ترس کنده شدن می ترسم بالهای نازکش را بگیرم ، با انگشت ارام به توری ضربه می زنم شاید خودش را جدا کند ، ولی تو انگار شده ایی جزئی از این صحنه انگار از همیشه اینجا بوده ایی انگار از جایی دور امده ایی تا اینجا بمیری .... مثل دکتر که چند روز بعد از آمدنش مرد ...مثل تو آمده بود که بمیرد...حالا تو اینجایی روی توری فلزی پنجره ایی که باز شده رو به کویری که اخرش معلوم نیست ...باد سردی می وزد و تو خودت را بیشتر جمع می کنی ... پنجره را می بندم ...با ان بالهای نازکت می مانی بین توری و شیشه ...می دانم که می میری...
خوابت را دیدم چند شب بعدش ، نه خواب خودت را ، خواب پیچیده گی ات را که سیاه بود و صبح یاد تو افتاده بودم ...پنجره را که باز کردم تو هنوز آنجا بودی ... پیچیده به خویش اینبار اما کوچکتر ، بالهای نازکت که زیر نور می درخشید دیگر تکان نمی خورد ...آرام جدایت می کنم و با این حال یکی از بالهایت کنده می شود .
تو را و بالت را توی مشتم قایم می کنم و می روم روی پشت بام ، می نشینم همان جایی که هر وقت دلم می گرفت می نشستم ...اینجا را دوست دارم چون باد ، اینجا تند تر می وزد و سردتر ...دستم را باز می کنم اول بالت با باد می رود و بعد خودت ...از جلوی چشمم ناپدید می شوی ...
می دانم که دیگر به زمین نمی افتی ... من تو را در باد دفن کرده بودم ...
...



هنوز دارد همانطور بلند بلند حرف می زند ، حتما منتظر است که برگردم و حتما می خواهد بگوید : ا تو از اون موقع تا حالا اینجا بودی ...!!!
کتابی را که قبل از آمدنش می خواندم ، می بندم ، بی آنکه سرم را برگردانم از اتاق بیرون می روم .