کلمات جوهری

پاییز ... اوائل ترم ... سایه هایی که بلند و بلند تر می شوند. یک باریکه نور از پنجره ایی که در ارتفاع نسبتا  بالایی قرار دارد به درون

می تابد ...روی موکت های سبز رنگ امتداد می یابد به تو می رسد از روی شانه ات بالا می رود و می تابد روی موهای صاف و مشکیت .

تکیه داده ایی به ستون ... سرت را عقب می بری و باریکه نور روی موهایت می لغزد ... خیره می شوم به چند تار موی سفیدت که حالا زیر

نور نقره ایی شده اند .چشمهایت را  می بندی ...انگار می خواهی کلمات را از پشت پلکهایت بخوانی ... این حالتت رو همیشه دوست داشتم ...این حالت رو

که چشمهایت رو آرام می گشایی و خیره می شوی به من ... خیره شده ایی به من اما می دانم از اینجا به بعد دیگر مخاطبت من نیستم ...

مخاطبت حالا کیلومتر ها از اینجا دور است ... مخاطب تو با آن خط زیبایش و صدای بم و محکمش...

 

آخرین امتحانم بود ... من ... خسته بی حوصله ...در می زنم ... تو نیستی به هم اطاقیت می گویم که فرهنگ لغتت رو می خوام ...فرهنگ لغت رو چند بار ورق می زنم از اول به آخر از آخر به اول ... و هر بار وسط فرهنگ لغت یه کاغذ تا شده است با گوشه  های زرد شده ... من بی حوصله ام

خسته ... فقط می خواهم این آخرین امتحان تمام شود ... برای همینه که کنجکاو نمی شوم ...برای همینه که کاغذ را نمی خوانم ...

 

امتحانم رو دادم ... خوب یا بد مهم اینه که امتحانا تموم شده بالاخره ...

می خواهم فرهنگ لغت را پس بدهم که یاد آن کاغذ تا خورده می افتم ... انگار مدتهاست این کاغذ تا خورده اینجا مانده ... آرام بازش می کنم

و خیره می شوم به خط زیبایی که با خود نویس نوشته شده ... و بعضی از کلمات  که تبدیل شده اند به دایره هایی جوهریی ...  شاید اشکهای کسی که می نوشته ... شاید اشکهای  کسی که می خوانده ...کلمات جوهری ... کلمات زیبایی که حرف هایشان زیبا نبود ... حرفهایی که اعتراف می کردند

هیچ چیز آنجور نبود که باید می بود.....

صورتت نشان نمی داد حتی حرفهایی که می زدی و با این حال من می دانستم که همه چیز برایت تمام شده ... من کلمات جوهری را خوانده بودم .

حالا تو اینجایی سرت را تکیه داده دادی به ستون ... و یک باریکه نور که روی موهایت تابیده ... نگاه می کنم به آن چند تار مویی که از

شدت دوست داشتن سفید شده اند .....(و همین  صحنه  همه چیزی است که از تو به خاطر خواهم سپرد ... )

 

 

۲-وقتی رویا ها ساده تعبیر می شوند  ... به سادگی یک جوراب قرمز                                                          

 

 

بابا زالو چیه ؟ بابا با تعجب نگاهم می کند :" زالو...؟خوب یه موجود قرمز و کوچیکه که توی آب زندگی می کنه "..

یعنی یه جور ماهی ؟

"آره بابا ... شاید یه جور ماهی... "

برای اولین بار زالو را در ذهنم مجسم می کنم ... یه ماهی کوچیک و قرمز پس زیاد هم خنده دار نیست

و روزهای بعد سعی می کنم بی توجه باشم .... بی توجه به همه بچه ها که کاغذهایی دستشون گرفتن و چیزهایی رو حفظ می کنند ... آناهیتا می گوید  این دیالوگ...همه دیالوگ از بر می کنند به جز من ... و خانم ابریشمی که  عروسکها رو درست می کنه ... عروسک آمریکا ... روباه ... کفتار ... لاشخور ... کبوتر... همه عروسکها به جز  زالو ...من این روزها تنهایم ... تنهایی پشت میز می نشینم و کتاب می خوانم ... تنهایی کاردستی درست می کنم ... تنهایی جور چین درست می کنم ... کتابم را برمی دارم ... می نشینم کنار خانم ابریشمی که دارد عروسکها رو درست می کند ...سرم روی کتاب است  چشم هایم روی خطوط حرکت می کند ... گاهی صفحه هارو ورق می زنم و همه حواسم پیش خانم ابریشمی است... زیر چشمی نگاهش می کنم که چطور دارد دهن عروسکها رو درست می کنه ... یه تکه سیم زیر دهانشان وصل می کند  سیم را که بالا  پایین می برد ... دهن عروسکها باز و بسته می شود ... انگار که حرف می زنند ... سرم را بالا می اورم ... خانم ابریشمی پس زالو رو کی   درست می کنید؟ ... " اینا که تمام بشن ... بعد زالو رو درست می کنم ".... " براش از این دهنا هم می زارید".... خانم ابریشمی می خندد " خوب زالو هم دهن داره ولی نه این شکلی ... هر وقت درستش کردم بهت نشون می دم "....سرم دوباره روی کتاب است و ذهنم پر است از تصویری خیالی ... زالویی که قرمز است ... دهن دارد و حرف می زند.

نمی دانم چند روز گذشت ... برای بچه ها روزها همیشه طولانی است و برای بچه هایی که منتظرند روزها خیلی طولانی است ...و برای  دختربچه ایی که در سرو صدای دیالوگ ها و خنده ها تنها پشت میز می نشیند و روی حاشیه سفید کتابی  که می خواند نقاشی یک زالو  را  می کشد روزها خیلی خیلی خیلی  طولانی است  ...و هر روز که می گذرد در ذهن من زالو زیباتر می شود قرمز ... با باله هایی بلند و رویایی و دهنی که باز و بسته می شود .

آنروز رو خوب یادم هست روزی که خانم ابریشمی آمد بالای سرم و گفت فردا می خواد عروسک زالو رو درست کنه ... با خوشحالی می گویم فردا؟... می گوید آره ... فقط تو فردا یه جوراب قرمز و دوتا دکمه سفید با خودت بیار...

جوراب قرمز و دکمه های سفید رو با خوشحالی می دم به خانم ابریشمی .... می نشینم کنارش ... چشم می دوزم به دستهایش که چطور سوزن را نخ می کند و دکمه های سفید  را به دو طرف جوراب می دوزد ... خانم ابریشمی نخ را با دندانش می کند نگاهی به جوراب قرمز می کند و می گوید ... " خوب تمام شد ... اینم زالوی شما "... و جوراب قرمز را می دهد به دستم .... زالوی کوچک من آنقدر زود درست می شود  که من حتی فرصت نمی کنم که خوشحال بشم ... با تعجب می گویم :" همین ... درست شد؟... این که زالو نیست "... " زالو نیست ؟ خوب زالو همین شکلی دیگه "...." پس دهنش کو ... چطور حرف بزنه؟ ".... و خانم ابریشمی در حالی که دستش رو توی جوراب می کند می گوید :" اینجوریی ... نگاه کن... " و دستش رو توی جوراب باز و بسته می کند ... " ببین چقدر خوشگله ... نگاه کن داره باهات حرف می زنه...فردا هم دیالوگت رو بهت می دم باشه  "... جوراب را به من پس می دهد ... جوراب قرمز رو توی جیبم می ذارم ... یه پاک کن برمی دارم و عکس زالوی زیبایی رو که روی حاشیه سفید کتاب کشیده ام  پاک می کنم ...