از 6 جلسه کلاس سه جلسه اش را بوده ... پس چرا ندیده بودمش؟؟ ...چرا اورا که آرام در ردیف سوم نشسته بود و نوشته های روی تخته را در دفترش می نوشت ندیده بودم ...حتما باید مثل مژگان دقیقه ایی یک بار سوال می پرسید تا می دیدمش؟؟ ...حتما باید مثل  مینا خوشگل می بود تا متوجه اش می شدم ؟؟...حتما باید مثل عالیه   تمرینهایش را جا می گذاشت تا ببینمش؟؟ ... آخر کلاس، دوستش می گوید :خانم برگه نازنین رو نمی دید؟ ...نازنین !!...به دخترک نگاه می کنم که عینک زده بود و چشمهایش ساکت و غمگین بود ... می پرسم :نازنین ... تو از اول سر همین کلاس بودی ؟؟...آرام می گوید : جلسه قبل و قبلترش غایب بودم ولی سه جلسه اومدم ...می گویم : فقط سه جلسه اومدی !!!چرا اینقدر غیبت داشتی ؟...خیلی نامرتبی !!  من اسمتو از دفترم حذف کردم ... با صدایی که به سختی می شنوم می گوید : خانوم نامرتب نیستم ... مامانم فوت کرده ...خونمون خیلی شلوغه برامون کلی مهمون اومده از شهرستان  ...برای همین نتونستم بیام ...

از اون موقع یه چیزی تو گلوم گیر کرده نازنین ...یه چیزی که نه فرو می ره نه اشک می شه ...  

.......

 

 

 

 

و گفت : همه چیز اندر دو چیز یافتم . یکی مرا و یکی نه مرا . آنکه مراست  اگر از آن بسیار بگریزم هم سوی من آید و آنکه نه مراست اگر بسی جهد کنم به جهد خویش هر گز در دنیا نیابم .

 

(تذکرة الاولیا  - ذ کر ابو حازم مکی  )

 

 

و پرسیدند: یا شیخ ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند . چه کنیم ؟

گفت : کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است  که هر چه می جنبانی  بیدار نمی گردد.

 

 

نقل است که حسن گفت سخن کودکی در دلم عظیم اثر کرد .  کودکی چراغی می برد  گفتم :از کجا آورده ایی این روشنایی؟بادی در چراغ دمید و گفت : بگوی تا به کجا رفت این روشنایی تا من بگویم که از کجا آوردم .

 

 

 

تذکرة الاولیا  ( ذکر حسن بصری )

می گوید :
اگر از من بپرسی چگونه زندگی کنم ، به تو خواهم گفت : نمی خواهم مانند ریگ در بیابان زندگی کنی ، رها ، که با باد شرق به غرب روی و با باد غرب به شرق .
می خواهم مانند جویبار زندگی کنی . آرام و مداوم . هرگز ندیده ام جویباری راه خویش را به آنجا که برایش معلوم شده است گم کرده باشد .
...

بی نشانی مرا نشانم کرد


ا مروزم را در شاه نعمت ا... ولی زیستم :



با من بی نوا چه خواهی کرد حاجتم جز روا چه خواهی کرد


جان غمدیده را چه خواهی کرد درد دل جز دوا چه خواهی کرد


ما نکردیم جز گنه چیزی تو به ما جز عطا چه خواهی کرد


گر تو ما را به جرم ما گیری کرم و لطف را چه خواهی کرد


این دل ریش مستمندان را عاقبت جز شفا چه خواهی کرد


عاشقان آمدند بر خوانت طعمه شان جز لقا چه خواهی کرد




کردگار از کرم عیانم کرد واقف از حال این و آنم کرد


من چو بی نام بی نشان بودم بی نشانی مرا نشانم کرد


به تجلی ظاهر و باطن گاه پیدا و گه نهانم کرد


در دل آمد به جای جان بنشست رحمتی خوش به جای جانم کرد


می خمخانه را به من بخشید ساقی مست عاشقانم کرد


تا شوم رهبر همه رندان رهنمونم به ره روانم کرد


شرح علم بدیع او خواندم این معانی از آن بیانم کرد


نعمت ا... به من عطا فرمود رازق رزق بندگانم کرد


چون ز هستی خود فنا گشتم باقی ملک جاودانم کرد




جام می گر به دست ما برسد پادشاهی به این گدا برسد


لب جام شراب اگر بوسیم خوش نوائی به بی نوا برسد


دردی درد دل اگر نوشیم درد ما را از آن دوا برسد


گر جفا گر وفا رسد ما را خوش بود هر چه از خدا برسد


بحر عشق است و ما در او غرقیم هر که آید به آشنا برسد


من تو را در باد دفن کردم ....

بلند تر از ان حرف می زند که بخواهم خودم را به نشنیدن بزنم . سرم را روی کتابی که می خوانم خم می کنم و با این حال می دانم که چطور چند صندلی آنطرف تر ایستاده و موقع حرف زدن انگشت اشاره اش را روی میز می زند ، عادتش همین است ، وقتی تند تند حرف می زند ، رویم را برنمی گردانم مطمئنم که به من نگاه می کند با آن چشمهای درشت و مشکیش ، می خواهد همه دنیا را متوجه من کند ، من بیشتر خم می شوم روی کتابی که پیش از آمدنش می خواندم ، انگار که اینطور کمتر دیده می شوم . ... مثل همان حشره ایی که روزی چنان به خود پیچیده بود تا کمتر دیده شود
....



حشره بزرگی بود ، چیزی شبیه به سنجاقک ، روزی که دیدمش خاکی رنگ بود با بالهایی نازک ، خیلی خیلی نازک ، که زیر نور می درخشید ، گیر کرده بود به توری و ادامه بدنش را کاملا زیر شکمش جمع کرده بود ، از ترس کنده شدن می ترسم بالهای نازکش را بگیرم ، با انگشت ارام به توری ضربه می زنم شاید خودش را جدا کند ، ولی تو انگار شده ایی جزئی از این صحنه انگار از همیشه اینجا بوده ایی انگار از جایی دور امده ایی تا اینجا بمیری .... مثل دکتر که چند روز بعد از آمدنش مرد ...مثل تو آمده بود که بمیرد...حالا تو اینجایی روی توری فلزی پنجره ایی که باز شده رو به کویری که اخرش معلوم نیست ...باد سردی می وزد و تو خودت را بیشتر جمع می کنی ... پنجره را می بندم ...با ان بالهای نازکت می مانی بین توری و شیشه ...می دانم که می میری...
خوابت را دیدم چند شب بعدش ، نه خواب خودت را ، خواب پیچیده گی ات را که سیاه بود و صبح یاد تو افتاده بودم ...پنجره را که باز کردم تو هنوز آنجا بودی ... پیچیده به خویش اینبار اما کوچکتر ، بالهای نازکت که زیر نور می درخشید دیگر تکان نمی خورد ...آرام جدایت می کنم و با این حال یکی از بالهایت کنده می شود .
تو را و بالت را توی مشتم قایم می کنم و می روم روی پشت بام ، می نشینم همان جایی که هر وقت دلم می گرفت می نشستم ...اینجا را دوست دارم چون باد ، اینجا تند تر می وزد و سردتر ...دستم را باز می کنم اول بالت با باد می رود و بعد خودت ...از جلوی چشمم ناپدید می شوی ...
می دانم که دیگر به زمین نمی افتی ... من تو را در باد دفن کرده بودم ...
...



هنوز دارد همانطور بلند بلند حرف می زند ، حتما منتظر است که برگردم و حتما می خواهد بگوید : ا تو از اون موقع تا حالا اینجا بودی ...!!!
کتابی را که قبل از آمدنش می خواندم ، می بندم ، بی آنکه سرم را برگردانم از اتاق بیرون می روم .