اگر تو یک گل سفید با پنج گلبرگ کوچک در بین انبوهی از علف های سبز بودی ، به ندرت دیده می شدی حتی اگر زیباترین گلی بودی که من می شناختم .....شاید روزی عابری بی توجه لگدت می کرد یا پرنده ایی بر سرت خانه خویش را برپا می ساخت یا بادی سرد پنج گلبرگ کوچک سفیدت را از تو می گرفت ...اما امید زیادی بود که روزهای بیشتری در زیر نور خورشید گرم شوی ...و از بارانهای بیشتری خیس شوی ....
ولی اگر تو یک لاله وحشی با رنگ سرخ آتشین باشی ... به بسیاری چشمهایی که به خویش جلب می کنی لحظات کوتاهی زندگی خواهی کرد . آنگاه که برای اولین بار زیر نور خورشید مجذوب سرخی خیره کننده خویش می شوی شاید لحظاتی بعد آن زیبایی آتشین رویایی شود که در بین صفحات کتابی سنگین آرام فراموشش کنی .

.....
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صید صیاد رفته باشد
....
....

...
وقتی شب ، شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقت هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی شبو دریدی
....
...

سیمین همین شعر را می خواندی ؟...آنروز که به دیوار تکیه داده بودی و به پنجره خیره شده بودی ؟
جلوی پنجره حفاظ بلندی بود که زیبایی آسمان را از تو می گرفت .
گفتم : تو از اینجا چیزی هم می بینی ؟
گفتی : بدون پنجره هم می تونم ببینمش ...
...
...
...