من برای یک روز خدا بودم.

آنروز کسی نمرد و تمامی کودکانی که بدنیا آمدند سالم بودند.  کسانی که حتا امیدی به زنده بودنشان نبود به خانه بازگشتند. جنگی نبود و خونی ریخته نشد. در تمام بیایان ها باران  بارید.  ماهیگیران فقیر با تورهایی پر از ماهی و مروارید از دریا بازگشتند. آنروز معجزات بسیاری رخ داد .

در پایان روز از فرشتگان خواستم تا به زمین بروند و برایم بگویند که انسانها چقدر شادند. فرشتگان از زمین بازگشتند و گفتند: انساها امروز به همان اندازه یی شادند که دیروز بودند.

از بالا به زمین نگریستم. 

زمین رنجی بسیار عمیق بود که معجزاتم را در خویش می بلعید و ناپدید می کرد.