اواخر مهر بدنیا اومدم ولی اینکه این اتفاق مبارک دقیقا چه روزی اتفاق افتاد کسی یادش نمونده  . بابا به خاطر دلایل آموزشی شناسنامه منو اول مهر گرفت و اول مهر پر از دلشوره بود روز بد صبح زود بلند شدن روز نیمکتهای غریبه  روز دعوا کردن سر جا گرفتن روز دوستهای جدید روز معلمهای ندیده روز بادهای سرد روز درختهای بدرنگ روز مانتوی جدید روز زنگهای تفریح فراموش شده روز بوی کتابهای نو روز مداد های نتراشیده روز دفترهای سیاه نشده  ... بهانه ایی برای بزرگتر شدن

 

 

 

 

 

 

 اکنون و اینجا هوای همیشه ات را نمی خواهم نشانی خانه ات کجاست ؟

سوم راهنمایی بودم که دایی احمد یه روان نویس آبی به من هدیه داد و همون سال با همون روان نویس آبی پشت دفتر الهام ، ملیحه ،مهناز،ام البنین ،سوده ... یادگاری می نوشتم:                                                             

خانه دوست کجاست؟ /در فلق بود که پرسید سوار   آسمان مکثی کرد / رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت / نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است / و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است / پس به سمت گل تنهایی می پیچی / دو قدم مانده به گل / پای فواره جاوید اساطیر می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد / در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی / کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بر دارد از لانه نور / و از او می پرسی : خانه دوست کجاست .

 

 

و حالا فقط خدا می دونه خونه  الهام کجاست ،خونه ملیحه ، مهناز، ام البنین ،سوده ...                                                                                  

 

عمو زنجیر باف ...بله؟ ... زنجیر منو بافتی ... بله ...                                                                           

هنوز هم صدایشان را می شنوم که می خندند ودنبال هم می کنند و من کف دستهایم عرق کرده و انگشتهایم درد می کند . مثل یه خواب بد می مونه که یهو چشمهاتو باز می کنی و با خودت می گی تمام شد ، تمام شد ، فراموشش کن اما یه دختر لجباز ته ذهن منٍ که خاطرات رو زیر و رو می کنه یه دختر لجباز که مو های چتریش روی چشمهاشو پوشونده ، دستشو تکون می ده و می گه : هی ، اینو یادت هست ... سرم رو که برمی گردونم می بینمش انگار هیچ وقت پیر نمی شه ایستاده رو به روم یه مغنه ژرژت سیاه و بلند سرش ومن وقتی بچه بودم فکر نمی کردم که قدش کوتاه باشه  و من از این پایین سرم رو بلند می کنم و نگاش می کنم و او از اون بالا لبخند می زنه و می گه لوحه هات نوشتی و من کف دستهایم عرق کرده و انگشتهایم درد می کند.

 

شش سالم بود که از تهران برگشتیم اسم آزاده رو تو دبستان هفده شهریور نوشتند و منو فرستادند آمادگی فقط چند ماه به پایان سال تحصیلی مونده بود و اولین کشیده رو که خوردم فهمیدم که این آمادگی با جایی که قبلا می رفتم فرق می کنه اینجا باید یه ساعت تمام روی نیمکت بشینی و از جات تکون نخوری حتما شعر هم کار می کردیم حتما برامون قصه هم تعریف می کرد ولی من اصلا به خاطر نمی یارم به مامان گفت " لو حه هاش عقب ولی من باهاش کار می کنم تا به بچه ها برسه " و اینطور شد که آمادگی برای من سراسر لو حه نوشتن بود .. لو حه های تمام نشدنی و من مرتب می نوشتم حتی زنگهای ورزش... می تونم خودم ببینم توی اون کلاس خالی و بزرگ روی نیمکت ردیف دوم کنا پنجره و پاهایم به زمین نمی رسید و بچه ها که اون بیرون بازی می کنند و تو که صندلیت را جلوی در گذاشتی. باید تا زنگ تفریح تمام نشده کاری بکنم باید این چند صفحه لوحه لعنتی رو زود تر تمام کنم و لوحه ها روی خط های دفتر بزرگ و بزرگتر می شوند دفترم را بر می دارم و به تو نشان می دم می گم تمام شد برم بازی ... به دفترم نگاه می کنی " منو گول می زنی برو کوچیک و مرتب بنویس " لو حه های تمام نشدنی ... کف دستهایم عرق کرده و انگشتهایم درد می کند

عمو زنجیر باف ... بله ؟... چرا زنجیر منو نبافتی ؟ ... بله !!                                                                            

مامان می پرسه  " چرا چند وقته چایی برای خودت می ریزی ، یادت می ره   بخوری ؟". دلم می سوزد برای استکان چای هایی که فراموش می شوند .

 

 

چایش را تلخ می خورد . وخیلی وقت است که استکان چایش  روی میز مانده .چای تلخش را همیشه سرد می خورد . ساعتها گذشته و

چای در حقارت سرد شدن انتظار می کشد .