ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت ... و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد که      ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

                            چقدر تنها ییم

 

برای بهترین آدمی که دیگر نیست .

 

 

آینه 1                                                                                                                                 

تمام مدت توی کتابخانه به یک خاطره قدیمی فکر می کردم از آن خاطراتی که در یک لحظه با دیدن یک کلمه با شنیدن یک  صدا...با احساس بوی یک ادکلن ارزون قیمت ... شنیدن یک آهنگ قدیمی ... افتادن چیزی از روی میز ... با همین چیزهای معمولی ناگهان زنده می شوند اول سیاه سفیدند بعد کم کم رنگی می شوند و جزییات بیشتری اضافه  می شوند و آنقدر روشن می شوند که حتی لباسی رو که پوشیده بودی یادت می آید ... مثل اینکه بخواهی دنبال یک کلید بگردی ... راهی را که آمده ام بر می گردم این وسواس رو دارم که این صحنه ها با چه چیزی به وجود آمد ... بین قفسه راه می روم در حالی که انگشتم را روی کتابها می کشم و یک رد باریک ممتد روی کتابهای خاک آلود باقی می ماند و انگشتم روی یک کتاب  می ایستد یک کتاب صحافی شده آبی رنگ بله همین بود تمام این صحنه ها با این اسم روشن شده بود آینه های شکسته ...                                                            

صدای ممتد کولر آبی ... هوا گرم است وقتی مطمین می شوم بابا خواب است آرام چشمهایم را باز می کنم ( بابا ظهر ها ما رو مجبور می کرد بخوابیم ) تمام کتابهایی را که بابا از کانون آورده خوانده ام ...آنطرف حیاط دو تا اتاق که مامان وسایل اضافه رو اونجا می ذاره دو تا اطاق با پرده های قرمز و گوشه یکی از اتاق ها انبوهی از کاغذها و کتابهای قدیمی است کتابهایی که سابقا همشون توی کارتون بوده اند و من آزاده اینقدر از توی کارتونها بیرونشون کشیدیم که حالا همشون مثل یک کوه کاغذی روی هم ریخته اند ... وقتی بچه بودم بعد از اتاق کوچیکه بالای راه پله این اتاق بهترین قسمت خونه ما بود با چمدون های آهنی بزرگ پر از لباسهای قدیمی که هر وقت مامان خونه نبود با آزاده بازشون می کردیم لباسها رو در می آوردیم و یکی یکی تنمون می کردیم ... و با آن  کوه کاغذها ی زرد شده و کتابهای قدیمی... باقی مانده کتابها را از توی کارتون بیرون می کشم ... ظهر است من خوابم نمی آید و این تابستان که تمام شود می روم کلاس چهارم... کتابی را پیدا می کنم که قبلا ندیده بودم یک کتاب که دقیقا یادم نیست جلدش چه رنگی بود (شاید آبی بود شاید سفید ) اسم کتاب آینه بود و از آن اسم هایی نبود  که خوشم بیاید اما حوصله ام سر رفته و همه کتابهایی رو که بابا از کانون آورده خونده ام ...

 

 

هی هی

 

رفته بودیم مسافرت طرافای زاهدان و خاش و زابل ... در مسیر برگشت جاده زابل ـ نهبندان   بدلیل خشکسالی های مداوم دیگر اثری از دریاچه زیبای هامون  باقی نمانده ...

 

 

گرم ، خشک و سوزان  با بادهایی ابدی ...اینجا زمانی دریاچه بوده ، روزگاری آنهمه سیراب و امروز اینهمه تشنه ، شوره زاری سفید ، خاطره ایی

شور از در یاچه ایی که سابقا آنقدر وسیع بوده که در فصل بارندگی تا نزدیکی جاده امتداد می یافته  این را به خاطر تابلوهای زنگ زده "شنا  

ممنوع ''ایی  می گویم که گاها در حاشیه جاده دیده می شوند . هفت سال خشک سالی مداوم  روح  دریاچه و گویی روح حیات را از این خانه های خشتی گرفته است.

گنبد هایی مدور و نیمه ویران  خانه امید  زنانی  با موهایی مشکی و بلند ، صورتهایی سبزه و لبخندهایی آرام همچنان  که سنگ آسیاب را می

چرخاندند در انتظار  مردانی که با دستی پر از دریاچه باز می گشتند  پاروهایی که بر آب می خوردند و به همه چیز جان می بخشیدند ...و امروز دشتی وسیع  ، خالی و دلتنگ  که در انتها به افقی کم رنگ می رسد.