یادم می یاد که شعرش رو اینطور شروع کرد "حاشور ...حاشور...حاشور...حاشور...حاشور..حاشور..." وما ته سالن آمفی تاتر نشسته بودیم و از خنده روده بر شده بودیم . من بودم و سیما و سیمین شاید هم من و فاطمه و سیمین و شاید هم سیمین نبود . وقتی رسیده بود به "نقطه ...نقطه ...نقطه ...نقطه ...نقطه ..نقطه ..." تقریبا همه می خندیدند . شعرش رو قطع کرد و الان دقیقا یادم نیست که چی گفت . حرفهایی درباره اینکه برامون متاسفه که قادر به درک خودش و شعرهایی که می خونه نیستیم .حرفهایش که تمام شد سالن از خنده منفجر شد.

 

اگر دوباره شعر بخواند شاید دوباره بخندم ... اما متاسفم برای خودم به خاطر تمام آدمها و به خاطر تمام شعرهایی که درکشون نکردم .

 

آنگاه المیترا گفت با ما از مهر سخن بگو .

پس او سر برداشت و مردمان را نگریست و سکوت آنها را فرا گرفت . و او به صدای بلند گفت :

هنگامی که مهر شما را فرا می خواند ، از پی اش بروید اگر چه راهش دشوار و نا هموار است و چون بالهایش شما را در برگیرد وابدهید اگرچه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید اگر چه صدایش رویاهای شما برهم زند چنان که باد شمال باغ را ویران می کند . زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد شما را مصلوب می کند و همچنان که می پرورد هرس می کند . همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند نوازش می کند به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آنها را تکان می دهد .شما را می کوبد تا برهنه کند . شما را می بیزد تا از خس جدا سازد . شما را می ساید تا سفید کند . شما را می ورزد تا نرم کند و آنگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید بر  خوان مقدس خداوند .

همه این کارها را مهر شما با می کند تا رازهای دل خود را بدانید و با این دانش به پاره ایی از دل زندگی مبدل شوید .

اما اگر از روی ترس فقط در پی آرام مهر و لذت مهر باشید پس آنگاه بهتر است که تن برهنه خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید و به آن جهان بی فصلی بروید که در آن می خندید اما نه خنده تمام را و می گریید اما نه اشک تمام را .

مهر چیزی نمی دهد مگر خود را و چیزی نمی گیرد مگر خود را . مهر تصرف نمی کند و به تصرف در نمی آید زیرا که مهر بر پایه مهر پایدار است .

هنگامی که مهر می ورزید مگویید "خدا در دل من است " بگویید "من در دل خدا هستم "و گمان نکنید که می توانید مهر را راه ببرید زیرا مهر اگر شما را سزاوار بشناسد ، شما را را ه خواهد برد .

مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد .

برگرفته از کتاب پیامبر _خلیل جبران _ترجمه نجف دریابندی

این روزها حال و هوای خیلی از وبلاگ ها عوض شده مثل وقتی که کاسه آب رو پشت سر عزیزی می ریزی و دعا می کنی که زودتر برگرده ، دلت می خواد یه بار دیگه روشو برگردونه و تو برای آخرین بار براش دست تکون بدی ... بله این روزها خیلی از وبلاگها از رییس جمهوری نوشتند که برای آخرین بار دستشو برای خداحافظی بالا برد و....                                                                                                              

 خداحافظ صندلیهای آخر اتوبوس ، خداحافظ تحصن 36 ساعته ،خداحافظ تریبونهای چوبی ،خداحافظ یار دبستانی من، خداخافظ نشریه گفتگو،خداحافظ شعرهای سیاسی کاریکاتورهای پیچیده در غل و زنجیر خداحافظ آقای معین خداحافظ  انجمن اسلامی، خداحافظ تمام جلساتی که به دعوا ختم می شدید خداحافظ کف زدنها و سوت کشیدنها و فحش دادنها،خداحافظ تحریم انتخابات،خداحافظ "به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد "، خداحافظ سینما قدس،... وخداحافظ تمام روزهای خوبی که می گذشتید و من بزرگ می شدم .خداحافظ آقای رییس جمهور .

 

حیف است این روزها بگذرد و از مادر بزرگهایی ننویسم که دیگر منتظر نیستند تا کسی روز مادر را به آنها تبریک بگوید .... مادر بزرگم را (مادر مامان ) را مادر جان صدا می زدیم . مادر جان با لهجه محلی صحبت می کرد و شاید برای همین بود که مکالمه بین من و او هیچ وقت بیشتر از چند کلمه نمی شد و من وقتی بچه بودم همیشه دلم می خواست نوه خوبی باشم اما حیف نوه خوب بودن سخت بود نوه خوب باید دست بسینه می نشت نوه خوب باید  روی بالشت مادر جان راه نمی رفت باید زیر تخت بابا بزرگ نمی رفت باید اشتناهی پای مادر جان را لگد نمی کرد باید دست به رادیو نمی زد باید بی اجازه اتاق بالا خانه نمی رفت ... و من همه این کارها را می کردم ونوه خوب بودن به شدت سخت بود و باهمه اینها چقدر لذت بخش بود وقتی موهایم را شانه می کردم و مامان موهایم را می بست لباس خوبم رو می پوشیدم ... مادر جان عینکش را می زد و خوب نگاهم می کرد و با لبخدی مهربان از من تعریف می کرد و مادر جان در ذهن من همیشه   یک لبخند مهربان است .... عید امسال اولین عیدی بود که مادر جان نبود پس دلیلی هم نداشت که از کوچه خانه مادر جان رد شویم اما مگر می شود از شهر رفت بی آنکه از آن کوچه رد شد .. . پارچه سیاه را تازه از روی دیوار برداشته بودند چون جایش روی دیوار مانده بودو خانه همانطور بود که همیشه بود یک در کوچک سبز دو پنجره با توریهای آهنی ولی اینبار کسی پیاده نمی شود تا در بزند  و رد پارچه سیاه روی دیوارآخرین خاطره از مادر بزرگی بود که دیگر منتظرهیچ کس نبود. 

 

 

"هرچقدر هم در بزنی ... اینبار کسی در را به رویت باز نخواهد کرد.

چقدر دلم تنگ شده بود برای در خت انار..برای ساعت شماته دار برای چای بعد ظهر

برای صندوق های چوبی مرموز ... برای پنجره های آشپزخانه که می دیدند من چقدر

زود بزرگ می شوم.برای شمشیر بابا بزرگ .برای پرده های رنگی ، برای دوچرخه های کهنه

و برای تو که اینبار دیگر عینکت را به چشم نمی زنی تا ما را بهتر ببینی

نه... من بزرگ نشده ام هنوز هم می دانم کلید اتاق بالاخانه   را کجا قایم می کنی

هنوز هم یواشکی آنرا بر می دارم و آنقدر آرام از پله ها بالا می روم که توهم مرا نمی بینی

و تنها می مانم با جها زخاله.با کتابهای دایی..با نقاشیهای مامان

با گرد و خاک با سکوت با خودم وصدای پایت را می شنوم که از پله ها بالا می آیی و از ترس

نفسم بند می آید... پشت رختخوابهای شمد پیچ شده خودم را قایم می کنم... کاش بودی... شاید اینبار مرا پیدا می کردی

نه... این خانه دیگر منتظر هیچکس نیست...."

 

 


آدمهای بزرگ تنهایی های بزرگی دارند ودر تنهایی خویش می بالند و اندیشه می آفرینند .و تنهاییشان مثل تنهایی من تاریک نیست . تنهایی آدم های بزرگ مثل نور می درخشد و فضا را روشن می کند و آدمهای بزرگ در تنهاییشان تنها نیستند و تنهاییشان پر است از کلمه ، معجزه و آوازروحی بی قرار....آدمهای بزرگ در تنهاییشان گریه نمی کنند وزانوهایشان را بغل نمی گیرند و تنهایی آدمهای بزرگ آنقدر زیباست که باید لیاقت داشت تا کمی در تنهاییشان نفس بکشی ....

 

"خدایا خود خواهی را چندان در من بکش یا چندان برکش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم ، و از آن در رنج نباشم ...خدایا زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ ، بر بی ثمری لحظه اییکه برای زیستن گذشته است ،حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش ، سوگوار   نباشم.خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز ..."چگونه مردن " را خود خواهم آموخت."

                                                                                                

  همیشه در تنهایی کتابخانه ام کتابهای تنهایی هستند که خاک می خورند ...آدم برای خواندن بعضی کتابها باید لیاقت پیدا کند... خدایا کمکم کن تا زیبا بیندیشم ،زیبا ببینم ، زیبا دوست داشته باشم ، زیبا از دست بدهم و زیبا از بیهودگی خویش بگریزم ....خدایا کمکم کن زیبا زندگی کنم .