-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 تیر 1386 22:14
استامینفن وبلاگش رو اینطوری شروع کرده ... همه استامینوفن دیدین. آره؛ همون قرص کوچولویه همه کاره که هرجاتون درد می گیره فوری یه دونه میندازین بالا و بعد یه چرت یه ربعه اصلا یادتون نمیاد تو این دنیا دردم وجود داره ولی تا حالا فکر کردین یه قرص کوچیک چه جوری کار یه داروخونه رو میکنه !؟ منم نمی دونم ولی تمام کیفش به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 تیر 1386 12:21
مامانش سپرده بودش دست من ... بعد از هشت سال حالا یادم اومده خیر سرم !! .... اسمش چی بود ؟؟؟... آیدا ؟ شیدا ؟ شیوا ؟؟ ... نه یادم نیست اما یه اسمی مثل اینا داشت ... حالا می فهمم چرا از نظر روانی از این جور اسمها خوشم نمی یاد این اسمها اینگاری دارن رنج می کشن ... .... با مامانش اومده بود ... مامانش دست یه دختر کوچولوی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 تیر 1386 22:59
.... امروز دومین روز مهم برای صنعت نفت کشوره ... روز اولش همون موقعی بود که مصدق نفت رو ملی کرد ... امروز هم دومین روزشه که بنزین سهمیه بندی شد ... دیروز عصر برای دهمین بار فاطمه بهم اس ام اس زد فکر کردم دوباره می خواد نمره آنالیزشو براش نگاه کنم دیدم نوشته متاسفانه بنزین کوپنی شد !! .... ساعت یازده بود رفته بودیم یه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 تیر 1386 21:35
روی نیمکت نشسته بودم وبا همه دنیا در صلح بودم. دیر آمدی زود هم میخواستی بروی با یک زنبیل قرمز که داخلش سه شیشه شیر بود.گفتی:(( بروم کفشهایم را در صف بگذارم زود برمی گردم.)) و با امروز سالهای سال است که کفشهایت در صف شیر ایستاده اند . و از آن روز هر وقت که رفتم شیر بگیرم دلم نیامد که از کفشهایت جلوتر بایستم. برای همین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 تیر 1386 21:18
"دختری را می شناختم که سالها پیش موهایش را از ته تراشید ، پاهایش را شست و خودش را در گلدانی با خاکهای تیره کاشت . بهار که آمد تمام انگشتهایش جوانه زده بود...و ذهنش پر از نور بود. حالا چند وقتیست که خودش را به بوته یاس باغچه پیوند زده و با هم از روی میله های پنجره و دیوارهای بلند کوچه بالا میروند.... کوچه های بن بست را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 خرداد 1386 20:32
زهی خجسته زمانی که یار باز آید به کام غمزدگان غمگسار باز آید به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم بدان امید که آن شهسوار باز آید اگر نه در خم چوگان او رود سر من زسر نگویم و سر خود چه کار باز آید مقیم بر سر راهش نشسته ام چون گرد بدان هوس که بدین رهگذار باز آید دلی که با سر زلفین او قراری داشت گمان مبر که بدان دل قرار باز آید
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 خرداد 1386 11:49
یک اتفاق پروانه ایی اتفاق زیبایی برایش رخ داده بود . از آن اتفاق هایی که زود می پرند... قبل از آنکه برای همیشه به خاطر سپرده شوند . یک اتفاق پروانه ایی !!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 اردیبهشت 1386 14:40
اسمش نگین بود
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 اردیبهشت 1386 15:43
کوچک ... سفید رسالت سیبهای سرخ در تابستان ........ خدا مرا شکوفه آفرید
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 فروردین 1386 12:57
اگر تو یک گل سفید با پنج گلبرگ کوچک در بین انبوهی از علف های سبز بودی ، به ندرت دیده می شدی حتی اگر زیباترین گلی بودی که من می شناختم .....شاید روزی عابری بی توجه لگدت می کرد یا پرنده ایی بر سرت خانه خویش را برپا می ساخت یا بادی سرد پنج گلبرگ کوچک سفیدت را از تو می گرفت ...اما امید زیادی بود که روزهای بیشتری در زیر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 فروردین 1386 00:32
..... ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده صید صیاد رفته باشد .... ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 فروردین 1386 19:27
... وقتی شب ، شب سفر بود توی کوچه های وحشت وقت هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت وقتی هر ثانیه ی شب تپش هراس من بود وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود تو با دست مهربونی به تنم مرهم کشیدی برام از روشنی گفتی پرده ی شبو دریدی .... ... سیمین همین شعر را می خواندی ؟...آنروز که به دیوار تکیه داده بودی و به پنجره خیره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اسفند 1385 19:48
داره عید می شه ... بلاگ اسکای قاطی قاطیه ...نمی دونم این چیزهایی رو که دارم می نویسم می تونم بفرستم یا نه ....وقتی سرنوشت این نوشته به یک کلیک وابسته می شه ...اگه منتشر نشه دیگه دوباره نمی نویسمش ....سابقا اول تو ورد می نوشتم ...بعد ویرایشش می کردم ....غلط های دستوریشو در می آوردم ...گاهی هم می دادم امین یا آزاده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 اسفند 1385 20:46
.... نشسته ام زیر باران برنیمکتی سنگی که سردی تنهاییم را هر لحظه به رخم می کشد او را می بینم ...با چتری که نیمی از صورتش را پوشانده و لبخندی که از همیشه بی رنگتر است نرسیده به من مسیرش را عوض می کند مرا ندید... مرا که با موهایی خیس ساعتها منتظر یک لحظه دیدنش بودم ... ... برداشتی آزاد از نوشین ، نیمکت و پسری که چتر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 بهمن 1385 21:12
و آنگونه زندگی کنم که چون مرگم فرارسد چنان نیندیشم که گویی نزیسته ام ... ... کارپه دییم !!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمن 1385 13:03
اکنون که آن روز را به خاطر می آورم .... برای هزارمین بار ارزو می کنم که به عقب برمی گشتم به آن بعد ظهر گرم که پشت در اتاق ایستاده بودم و دستم روی دستگیره برای باز کردن و نکردن مردد مانده بود ...سه سال است که در ذهن من در باز می شود و من تورا برای آخرین بار در اغوش می گیرم ........ من پشت در اتاق ایستاده ام صدایت را می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آذر 1385 20:18
من تنها از جزئیات می نویسم ، اما می کوشم این جزئیات را دقیق بیان کنم! ارنست همینگوی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذر 1385 22:37
ناخنش را بر تیره گی دیوار می خراشد... اولین خط سپید ... دومین خط سپید ... سومین خط سپید ... چهارمین خط سپید ... پنجمین خط سپید ... ششمین خط سپید ... هفتمین خط سپید .... روزهای خط خطی هفته احمد و اعظم را گرفته بودند ... شانزده آذر ... توی تظاهرات جلوی دانشگاه ... همان روز منتقل شان می کنند زندان اوین ... اعظم را سه روز...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذر 1385 12:42
فلاش بک بیا همدیگر را بغل کنیم فردا یا من تو را می کشم یا تو چاقو را در آب خواهی شست همین چند سطر دنیا به همین چند سطر رسیده است به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است به دنیا نیاید بهتر است اصلا این فیلم را به عقب برگردان آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین پلنگی شود که می دود در دشت های دور آن قدر که عصاها پیاده به جنگل...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذر 1385 12:34
خداوند در صخره ها می خوابد رویایش را در گیاهان می بیند در حیوانات می جنبد و در انسانها بیدار می شود .....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 آبان 1385 23:08
برای میم ..... عاشق ترین دختر دنیا از همه تو فقط یک صدا مانده بود که آنهم حالا به سختی به گوش می رسد .... - -- نمی شنوم بلندتر بگو .... چی شده؟ ... - .............................................. - - من اصلا نمی شنوم تو چی می گی ....بعدا زنگ بزن ....چرا نمی شه ؟.... کجایی ؟!!!....نه نمی شنوم ..... - - خانوما می شه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهر 1385 13:59
من پائیزم ... قرمز ... زرد ... نارنجی ...آتشی سرد که از درختی فرو می ریزد ...خش خشی مبهم که لحظه ایی می پاید و خاموش می شود ...وسوسه بادی که می پیچد ...می آویزد و در هم می ریزد و ناگاه می ایستد. من پائیزم ...اشتیاق آسمانی که گاهی ابریست گاهی صاف صاف ... خورشیدی که می تابد و نمی سوزاند. من پائیزم ... سرماخورده با طعمی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهر 1385 13:59
من پائیزم ... قرمز ... زرد ... نارنجی ...آتشی سرد که از درختی فرو می ریزد ...خش خشی مبهم که لحظه ایی می پاید و خاموش می شود ...وسوسه بادی که می پیچد ...می آویزد و در هم می ریزد و ناگاه می ایستد. من پائیزم ...اشتیاق آسمانی که گاهی ابریست گاهی صاف صاف ... خورشیدی که می تابد و نمی سوزاند. من پائیزم ... سرماخورده با طعمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 شهریور 1385 19:55
کلمات جوهری پاییز ... اوائل ترم ... سایه هایی که بلند و بلند تر می شوند. یک باریکه نور از پنجره ایی که در ارتفاع نسبتا بالایی قرار دارد به درون می تابد ...روی موکت های سبز رنگ امتداد می یابد به تو می رسد از روی شانه ات بالا می رود و می تابد روی موهای صاف و مشکیت . تکیه داده ایی به ستون ... سرت را عقب می بری و باریکه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریور 1385 21:18
۲-وقتی رویا ها ساده تعبیر می شوند ... به سادگی یک جوراب قرمز بابا زالو چیه ؟ بابا با تعجب نگاهم می کند :" زالو...؟خوب یه موجود قرمز و کوچیکه که توی آب زندگی می کنه ".. یعنی یه جور ماهی ؟ "آره بابا ... شاید یه جور ماهی... " برای اولین بار زالو را در ذهنم مجسم می کنم ... یه ماهی کوچیک و قرمز پس زیاد هم خنده دار نیست و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 مرداد 1385 13:19
الهام می گفت کلی گشته تا خانم ابریشمی رو پیدا کرده . می گفت: خانم ابریشمی حالا موهایش سفید شده و پای چشمهایش گود افتاده . می گفت وقتی از گذشته برایش تعریف می کردم ... هیچ چیز را به خاطر نمی آورد. ۱ـ با عشق : به خانم ابریشمی ( اولین کسی که به من آموخت رویاهایم را همیشه در ذهنم نگاه دارم . چون وقتی به زمین می آیند زشت و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 مرداد 1385 13:19
الهام می گفت کلی گشته تا خانم ابریشمی رو پیدا کرده . می گفت: خانم ابریشمی حالا موهایش سفید شده و پای چشمهایش گود افتاده . می گفت وقتی از گذشته برایش تعریف می کردم ... هیچ چیز را به خاطر نمی آورد. ۱ـ با عشق : به خانم ابریشمی ( اولین کسی که به من آموخت رویاهایم را همیشه در ذهنم نگاه دارم . چون وقتی به زمین می آیند زشت و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مرداد 1385 15:41
به دلایلی که هیچ وقت نفهمیدم الهام منو همیشه یاد آب و هوا می انداخت ... الهام آفتابی ...الهام ابری ... الهام طوفانی ... و اون روز که الهام اومد پیشم مه آلود بود ... الهام مه آلود می شینه کنارم و شروع می کنه به حرف زدن و اصلا نمی پرسه دوست دارم حرفاشو بشنوم یا نه ( شاید به خاطر این بود که من همیشه بیشتر از اینکه زبان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 تیر 1385 12:18
زندگی برای من از جایی درست در چشمهای تو آغاز می شود ...در نگا هت ادامه می یابد روی لبهایت گرم می شود و در واژه هایت زیبا می شود ... به دستهایت که می رسد مرا در آغوش می گیرد ... برای مامان بخاطر همه خوب بودنش: آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود اما گرفته دور و برش هاله ایی سیاه او مرده است و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 تیر 1385 20:05
خوابهایی با طعم انار پدر بزرگ یه روز از تمام دنیایش قهرکرد ... وارد ارتش شد و رفت وسط کویر... عاشق بی بی شد... و اینطوری که من از یه جایی شروع می شم ... من از پدر بزرگی می پرسیدم که هیچ وقت ندیده بودمش و عموغلامحسین چه حسرتی بود در چشمهایش وقتی برایم از او می گفت ...و من یاد نامه عمه ناهید می افتم که سالها یی دور برای...