روی نیمکت نشسته بودم وبا همه دنیا در صلح بودم. دیر آمدی زود هم میخواستی بروی با یک زنبیل قرمز که داخلش سه شیشه شیر بود.گفتی:(( بروم کفشهایم را در صف بگذارم زود برمی گردم.))

و با امروز سالهای سال است که کفشهایت در صف شیر ایستاده اند . و از آن روز هر وقت که رفتم شیر بگیرم دلم نیامد که از کفشهایت جلوتر بایستم. برای همین از آن روز که رفتی دیگر شیر نخوردم .

دکترم میگه پوکی استخوان گرفته ام . تجویز کرده تا آخر عمرم حرکت نکنم.

کفشهایت در صف شیر پوسید و من روی نیمکت ...

زودتر بیا.

......

.....

از نوشته های وبلاگ قدیمیه