....
نشسته ام زیر باران برنیمکتی سنگی که سردی تنهاییم را هر لحظه به رخم می کشد
او را می بینم ...با چتری که نیمی از صورتش را پوشانده
و لبخندی که از همیشه بی رنگتر است
نرسیده به من مسیرش را عوض می کند
مرا ندید...
مرا که با موهایی خیس ساعتها منتظر یک لحظه دیدنش بودم
...
...
برداشتی آزاد از نوشین ، نیمکت و پسری که چتر داشت .