لحظاتی در زندگی پیش می آید که آدم احساس می کند تبدیل به یک جنگجوی خسته شده... و اواخر خرداد 1384 من چنین احساسی را داشتم.

 

 

  هوا گرم است و باد کولر به سختی خودش را از پشت پرده به داخل می کشد و فضا سر گیجه ایی از بوی تربانتین و رنگ ... سرم  را بالا می آورم و رو به استادم می گویم :" می دانید من در مورد زندگی چه فکر می کنم؟ " استاد به آرامی قلمش را  از روی بوم بر می دارد..." زندگی کردن مثل یه جنگ می مونه که باید همیشه برای برنده شدن جنگید ... گاهی اوقات احساس می کنم واقعا از این جنگ تمام نشدنی خسته شده ام نمی خواهم ببرم اصلا دلم می خواهد هیچ کاری نکنم ... من جنگجوی خوبی نیستم .". استاد همچنان ساکت است انگار حرفهایم را نشنیده و گاهی قلمش را با حرکتی آرام وسریع روی بوم می کشد... نقاشی رو به رویش تقریبا تمام شده ...و من که قلم مویم را خیلی وقت است که کنار گذاشته ام و نمی دانم با این همه رنگهای در هم رفته روی بوم چکار کنم سرم را اطراف اتاق می چرخانم ... ساعت روی دیوار عقب است ...چقدر امروز دیر می گذرد ...صدای استاد به آرامی از پشت لایه ایی ضخیم از بوی رنگ وستا و قلم موهای چینی به گوش می رسد " اگه فکر می کنی زندگی مثل جنگ چرا سعی نمی کنی خوب بجنگی ... چرا به جای خسته شدن سعی نمی کنی از این جنگ لذت ببری ... جنگجوی خوب همیشه جنگجوی برنده نیست  ... از بازنده شدنت هم لذت ببر و گاهی اوقات هم از میدون جنگ بیا بیرون و نگاه کن ببین سرزمین هایی رو که فتح کردی ارزش جنگیدن داشته یا نه؟... چرا اینقدر رنگ ها رو کثیف بر می داری ؟ رنگها رو روشن بردار ... زندگی رو فقط یکبار بهت می دن ازش خوب استفاده کن ."

 

اون نقاشی رو زدم به دیوار یه صندلی که رویش یه سبد گل که نور جاهایی از اون رو روشن کرده ... نگاهش که می کنم دلم می خواهد از همه چیز لذت ببرم .