اطاق نیمه تاریک بود و از میان هاله ایی سفید رنگ از دود سیگار به سختی می شود چهر ه اش را دید.
و خودنویسش روی کاغذ گاهی می نویسد ، گاهی خط می زند و گاهی در تردیدی طولانی معلق میان کاغذ و انگشتهای کشیده اش انتظار کلمات را می کشد ... ناخن های لاک زده اش را در میان موهای سیاهش فرو می برد و کلمات را زیر لب تکرار می کند بارها و بارها ... با زیباترین صدای دنیا ... صدایش شاهزاده ایی است که از خوابی اساطیری برخاسته بی آنکه در انتظار بوسه ایی باشد آرام و باشکوه نتهایی که باوقار روی سیمهای حامل راه می روند بی آنکه بلرزند و آنگاه اطاق در سکوتی مقدس فرو می رود ...
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی / سنگی و ناشنیده فراموش می کنی / رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی / دست مرا که ساقه سبز نوازش است با برگهای مرده هم آغوش می کنی / گمراه تر از روح شرابی و دیده را در شعله می نشانی و مدهوش می کنی / ای ماهی طلایی مرداب خون من خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی / تو دره بنفش غروبی که روز را بر سینه می فشاری و خاموش می کنی /