یکی بود یکی نبود ...غیر از خداو یه کلاغ و یه دختر کوچولوی ساده لوح هیچکس نبود ... و این کلاغ چه قصه راست بود چه دروغ و بالا و پایین قصه چه ماست بود چه دوغ ...وقتی قصه ما به سر می رسید هیچ وقت به خونش نمی رسید ... چون همیشه روی درختهای پاییزی پشت پنجره نشسته بود و بچه های مهد کودک رو می پاییدو اگه یکی فحش می داد یا می رفت زیر میز انگشتشو تو دماغش می کرد یا خوراکی یکی دیگه رو می خورد یا... فورا به خانم مربی خبر می داد.



چهار ساله بودم می رفتم مهد کودک و یه روز مامان گفت (اون روزها مامان مربی مون بود) " هر کی کار بد بکنه کلاغه به من خبر می ده "و من وقتی بچه بودم این حرف رو مثل خیلی از حرفهای دیگه باور کرده بودم ( گاهی فکر می کنم خاصیت خوب بچه گی اینه که آدم برای باور کردن احتیاجی به دلیل نداره)... کلاغ های آزاردهنده ایی که همیشه پیداشون می شد وقتی دروغ می گفتم وقتی سارا رو می زدم وقتی دامن چهار خونه افسانه رو می کشیدم ... کلاغ ها همیشه بودند و به مامان خبر می دادند...و مامان در تمام مدت سی سال این کلک رو می زد ... من همیشه فکر می کردم بچه های این دوره زمونه به سادگی بچه های دهه شصت نیستند تا اینکه مامان چند وقت پیش توی اخرین ماهای تدریسش تعریف می کرد از یکی از پسر بچه های شیطون کلاس که مامانش همیشه از کارهای بدش خبر می آورد ... و مامان همیشه سر کلاس صداش می زد و می گفت " کلاغ خبر اورده تو دیروز این کارو کردی...." پسر بچه یه روز به تنگ می یاد و از مامان می پرسه " این کلاغ چطوری توی خونه مارو می بینه؟"و مامان می گه " از تو سوراخ خونه تون "... مامان پسر بچه بعدا تعریف کرده که پسرش وقتی می یاد خونه ازش می پرسه"مامان... سوراخ خونه ما .کجاست؟"


بچه ها بزرگ می شن ... معلم ها بازنشسته می شن ...قصه ها به سر می رسن.... کلاغ ها به خونشون نمی رسن و با همه اینها دنیا هیچ وقت از بچه کوچولو های شیطون و ساده لوح خالی نمی شه.

 

لحظاتی در زندگی پیش می آید که آدم احساس می کند تبدیل به یک جنگجوی خسته شده... و اواخر خرداد 1384 من چنین احساسی را داشتم.

 

 

  هوا گرم است و باد کولر به سختی خودش را از پشت پرده به داخل می کشد و فضا سر گیجه ایی از بوی تربانتین و رنگ ... سرم  را بالا می آورم و رو به استادم می گویم :" می دانید من در مورد زندگی چه فکر می کنم؟ " استاد به آرامی قلمش را  از روی بوم بر می دارد..." زندگی کردن مثل یه جنگ می مونه که باید همیشه برای برنده شدن جنگید ... گاهی اوقات احساس می کنم واقعا از این جنگ تمام نشدنی خسته شده ام نمی خواهم ببرم اصلا دلم می خواهد هیچ کاری نکنم ... من جنگجوی خوبی نیستم .". استاد همچنان ساکت است انگار حرفهایم را نشنیده و گاهی قلمش را با حرکتی آرام وسریع روی بوم می کشد... نقاشی رو به رویش تقریبا تمام شده ...و من که قلم مویم را خیلی وقت است که کنار گذاشته ام و نمی دانم با این همه رنگهای در هم رفته روی بوم چکار کنم سرم را اطراف اتاق می چرخانم ... ساعت روی دیوار عقب است ...چقدر امروز دیر می گذرد ...صدای استاد به آرامی از پشت لایه ایی ضخیم از بوی رنگ وستا و قلم موهای چینی به گوش می رسد " اگه فکر می کنی زندگی مثل جنگ چرا سعی نمی کنی خوب بجنگی ... چرا به جای خسته شدن سعی نمی کنی از این جنگ لذت ببری ... جنگجوی خوب همیشه جنگجوی برنده نیست  ... از بازنده شدنت هم لذت ببر و گاهی اوقات هم از میدون جنگ بیا بیرون و نگاه کن ببین سرزمین هایی رو که فتح کردی ارزش جنگیدن داشته یا نه؟... چرا اینقدر رنگ ها رو کثیف بر می داری ؟ رنگها رو روشن بردار ... زندگی رو فقط یکبار بهت می دن ازش خوب استفاده کن ."

 

اون نقاشی رو زدم به دیوار یه صندلی که رویش یه سبد گل که نور جاهایی از اون رو روشن کرده ... نگاهش که می کنم دلم می خواهد از همه چیز لذت ببرم .

آلبوم ۳( خطوط و کلماتی که باید ریزتر شوند)

 

برایم مهم نبود که عمو کتاب را چطور پیدا کرده بود چیزی که مهم بود این بود که عمو نباید کتاب را می خواند این فکر که عمو بعد از خواندن کتاب همان احساس گناهی را پیدا می کند که من روزها با آن زجر می کشیدم نمی گذارد با بچه ها بازی کنم .به هر بهانه ایی پیش عمو می روم بدون اینکه بخواهد برایش چای و میوه می برم عمو با تعجب نگاهم می کند و می گوید :" حالا که اینقدر دختر خوبی شدی بیا یکم پاهام مشت و مال بده" اگر در آن لحظه نبودم اگر کتاب به صفحه های سفیدش نزدیک نمی شد می گفتم " مامان تو آشپزخانه کارم دارد " اما  در این لحظه من هر کاری می کنم ... هر کاری تا تو کتاب را نخوانی ....                                                          

بابا عمو را صدا می کند ... عمو صفحه ایی را که می خوانده تا می زند و بلند می شود ... نمی دانم چکار می کنم انگار ایستاده ام و دارم  خودم را تماشا می کنم   که کتاب را با سرعت برمی دارم و زیر فرش قایم می کنم ... تا آخر شب خودم را به عمو نشان نمی دهم ... عمو هم انگار یادش رفته ....                                                           

آن شب تا دیروقت خوابم  نبرد عذاب وجدانم برگشته بود آن هم شدیدتروای اگر می مردم چی ؟ حتما می رفتم جهنم دوباره از خدا معذرت می خواهم ... خوابم می برد .                                                                           

صبح روزبعد را فراموش نمی کنم روزی که برای اولین بار احساس کردم که دارم کار مهمی در زندگی ام  می کنم تا ظهر به نقشه ام فکر کردم و مواظب بودم تا کسی کتاب را پیدا نکند .... ظهر است و  مطمین می شوم همه خوابیده اند ... آرام کتاب را از زیر فرش بیرون می کشم و با یک کاغذ روزنامه می روم  اتاق انور حیاط و در را  پشت سرم قفل می کنم حالا مهمترین لحظه شروع می شود لحظه ایی که کتاب را باز می کنم و از وسط درست از همان جایی که صفحات سفید شروع می شوند کتاب را پاره می کنم ... صفحاتی که زنده می مانند و صفحاتی که پاره می شوند ... و عذاب وجدانم که با صفحات کاغذ ریز تر و ریز تر می شود ...خرده کاغذ ها  را با دقت نگاه می کنم بعضی هایشان را بر می دارم  و دوباره پاره می کنم ... خطوط و کلماتی که باید هنوز هم ریزتر شوند آنقدر ریز که دیگر هیچ عمویی در دنیا نتواند بخواندش ... خرده های کاغذ را لای روزنامه می ریزم و روزنامه را مچاله می کنم... روزنامه مچاله شده رابا فشار توی سطل آشغال فرو می کنم ...                                      

 

چند روز بعد عمو برای کاری میاد خونه ما موقع رفتن سراغ کتاب را از من می گیرد کتاب نصفه را  با خوشحالی بدستش می دهم دیگر چیزی برای ترسیدن وجود ندارد ... عمو نگاهی به کتاب می اندازد می پرسد " بقیه اش کو ؟ تو پاره کردی ؟" زبانم می گیرد می گویم " من ؟ نه شاید بچه ها پاره کردن همون روزی که اینجا بودید ". عمو با تردید نگاهم می کند کتاب را بر می گرداند " نمی خوامش .. تا اینجارو خونده بودم ." همچنان که کتاب را می گیرم در چشمهای عمو خیره می شوم ... من قهرمان ناشناسی بودم که او را نجات داده بودم و بهترین احساس دنیا را تجربه می کنم ... من بخشیده شده بودم .                                                                        

 

                                                                   

آلبوم ۲ (گاهی زندگی با چند صفحه سفید تغییر می کند )

 

 

.... با گذشت سالها  چیزهای مبهمی از آن کتاب در ذهنم باقی مانده اینکه کتاب نسبتا کوچکی بود ...کتابی که دو بخش بود و دو بخشش با چند صفحه سفید از هم جدا می شد .... دراز کشیده روی سرزمین کاغذ های زرد شده کتاب را می خوانم. بخش اول چیزهایی بود درباره زندگی معمولی  چند بچه ... که گاهی کارهایی خنده دار می کردند چون هنوز یادم هست که می خندیدم و جاهای خنده دارشو با صدای بلند می خوندم .اما حادثه مهم  چیزی که باعث می شه  این کتاب را هنوز هم به یاد بیاورم کمی بعد تر شروع شد درست بعد از آن چند صفحه سفیدی که دو بخش کتاب را از هم جدا می کرد ... چند صفحه سفید ... برای اینکه بفهمم کتابهایی وجود دارند که مثل هیچ کدوم از کتا بهایی که خوانده ام نیستند کتابهایی هستند که مثل     قصه های خوب برای بچه های خوب  ...مثل داستانهای مجید ...مثل کوههای سفید ...مثل کیک فضایی ...مثل کتابهای کانون نیستند ....و آینه کتابی بود که در آن بچه هایش وقتی بزرگ می شوند با هم می روند سینما ... همدیگر را بغل می کنند ...همدیگر را می بوسند و.. احساس می کنم صورتم داغ شده  کتاب را به صورتم نزدیک می کنم در حالی که سرم را در داخل کتاب فرو کرده ام خطوط را به سختی می خونم  ...انگار که همه اتاق سرشان را کج کرده اند تا نوشته های کتاب را بخوانند احساس می کنم بدترین کار دنیا را انجام می دهم اما شیطان کوچکی در درونم هست که می خواهد به خواندن ادامه بدهد همان شیطان کوچکی که مرا مجبور می کند اسباب بازیهایم را خراب کنم تا ببیند تویشان چیست مجبورم می کند صورت عروسکم را گاز بگیرم چون می گوید عروسکم از عروسک آزاده زشت تر است شیطان کوچکی که مجبورم می کند دنبال کلیدهای اتاق بالای راه پله بگردم .... و حالا مجبورم می کند تا کتاب را بخوانم ...با شنیدن هر صدایی کتاب را فورا زیر کتابهای دیگر قایم می کنم حالا دیگر مطمینم  که همه دنیا می داند که دارم چی می خونم .                                                                                                       

کتاب که تمام می شود من می مانم با کوهی از عذاب وجدان که باید تا آخر عمرم تحمل کنم ...گریه ام می گیرد مطمینم که زشت ترین کار دنیا را انجام داده ام کتاب را همان جا قایم می کنم و تا چند روز سعی می کنم دختر خوبی باشم کارهایی را که مامان و بابا بهم می گن فورا انجام می دهم ... کم کم از شدت عذاب وجدانم کمتر می شد تا آن روز عصر ... که کتاب را دست عمو حمید دیدم ... در یک لحظه خشکم زد دنیا روی سرم خراب می شود دیگر نمی فهمم مهرداد و مهناز چی می گن دیگر صدای مهمانها را نمی شنوم  برای من   دنیا در آن لحظه در دستهای عمو حمید ورق می خورد و به صفحه های سفید نزدیک می شد ....

 

                                                                   

 

 

 

 

آینه ۲  ( گاهی زندگی با چند صفحه سفید تغییر می کند ) :                                                                                                         

 

 

بله داشتم می گفتم .... با گذشت سالها  چیزهای مبهمی از آن کتاب در ذهنم باقی مانده اینکه کتاب نسبتا کوچکی بود ...کتابی که دو بخش بود و دو بخشش با چند صفحه سفید از هم جدا می شد .... دراز کشیده روی سرزمین کاغذ های زرد شده کتاب را می خوانم. بخش اول چیزهایی بود درباره زندگی معمولی  چند بچه ... که گاهی کارهایی خنده دار می کردند چون هنوز یادم هست که می خندیدم و جاهای خنده دارشو با صدای بلند می خوندم .اما حادثه مهم  چیزی که باعث می شه  این کتاب را هنوز هم به یاد بیاورم کمی بعد تر شروع شد درست بعد از آن چند صفحه سفیدی که دو بخش کتاب را از هم جدا می کرد ... چند صفحه سفید ... برای اینکه بفهمم کتابهایی وجود دارند که مثل هیچ کدوم از کتا بهایی که خوانده ام نیستند کتابهایی   هستند که مثل     قصه های خوب برای بچه های خوب  ...مثل داستانهای مجید ...مثل کوههای سفید ...مثل کیک فضایی ...مثل کتابهای   کانون نیستند ....و آینه کتابی بود که در آن بچه هایش وقتی بزرگ می شوند با هم می روند سینما ... همدیگر را بغل می کنند ...همدیگر را می بوسند و.. احساس می کنم صورتم داغ شده  کتاب را به صورتم نزدیک می کنم در حالی که سرم را در داخل کتاب فرو کرده ام خطوط را به سختی می خونم   ...انگار که همه اتاق سرشان را کج کرده اند تا نوشته های کتاب را بخوانند احساس می کنم بدترین کار دنیا را انجام می دهم اما شیطان کوچکی در درونم هست که می خواهد به خواندن ادامه بدهد همان شیطان کوچکی که مرا مجبور می کند اسباب بازیهایم را خراب کنم تا ببیند تویشان چیست مجبورم می کند صورت عروسکم را گاز بگیرم چون می گوید عروسکم از عروسک آزاده زشت تر است شیطان کوچکی که مجبورم می کند دنبال کلیدهای اتاق بالای راه پله بگردم .... و حالا مجبورم می کند تا کتاب را بخوانم ...با شنیدن هر صدایی کتاب را فورا زیر کتابهای دیگر قایم می کنم حالا دیگر مطمینم  که همه دنیا می داند که دارم چی می خونم .                                                                                                       

کتاب که تمام می شود من می مانم با کوهی از عذاب وجدان که باید تا آخر عمرم تحمل کنم ...گریه ام می گیرد مطمینم که زشت ترین کار دنیا را انجام داده ام کتاب را همان جا قایم می کنم و تا چند روز سعی می کنم دختر خوبی باشم کارهایی را که مامان و بابا بهم می گن فورا انجام می دهم ... کم کم از شدت عذاب وجدانم کمتر می شد تا آن روز عصر ... که کتاب را دست عمو حمید دیدم ... در یک لحظه خشکم زد دنیا روی سرم خراب می شود دیگر نمی فهمم مهرداد و مهناز چی می گن دیگر صدای مهمانها را نمی شنوم  برای من   دنیا در آن لحظه در دستهای عمو حمید ورق می خورد و به صفحه های سفید نزدیک می شد ....

 

                

                                                                      : 2 (آینه  ( گاهی زندگی با چند صفحه سفید تغییر می کند

 

 

 

بله داشتم می گفتم .... با گذشت سالها  چیزهای مبهمی از آن کتاب در ذهنم باقی مانده اینکه کتاب نسبتا کوچکی بود ...کتابی که دو بخش بود و دو بخشش با چند صفحه سفید از هم جدا می شد .... دراز کشیده روی سرزمین کاغذ های زرد شده کتاب را می خوانم. بخش اول چیزهایی بود درباره زندگی معمولی  چند بچه ... که گاهی کارهایی خنده دار می کردند چون هنوز یادم هست که می خندیدم و جاهای خنده دارشو با صدای بلند می خوندم .اما حادثه مهم  چیزی که باعث می شه  این کتاب را هنوز هم به یاد بیاورم کمی بعد تر شروع شد درست بعد از آن چند صفحه سفیدی که دو بخش کتاب را از هم جدا می کرد ... چند صفحه سفید ... برای اینکه بفهمم کتابهایی وجود دارند که مثل هیچ کدوم از کتا بهایی که خوانده ام نیستند کتابهایی هستند که مثل     قصه های خوب برای بچه های خوب  ...مثل داستانهای مجید ...مثل کوههای سفید ...مثل کیک فضایی ...مثل کتابهای کانون نیستند ....و آینه کتابی بود که در آن بچه هایش وقتی بزرگ می شوند با هم می روند سینما ... همدیگر را بغل می کنند ...همدیگر را می بوسند و.. احساس می کنم صورتم داغ شده  کتاب را به صورتم نزدیک می کنم در حالی که سرم را در داخل کتاب فرو کرده ام خطوط را به سختی می خونم  ...انگار که همه اتاق سرشان را کج کرده اند تا نوشته های کتاب را بخوانند احساس می کنم بدترین کار دنیا را انجام می دهم اما شیطان کوچکی در درونم هست که می خواهد به خواندن ادامه بدهد همان شیطان کوچکی که مرا مجبور می کند اسباب بازیهایم را خراب کنم تا ببیند تویشان چیست مجبورم می کند صورت عروسکم را گاز بگیرم چون می گوید عروسکم از عروسک آزاده زشت تر است شیطان کوچکی که مجبورم می کند دنبال کلیدهای اتاق بالای راه پله بگردم .... و حالا مجبورم می کند تا کتاب را بخوانم ...با شنیدن هر صدایی کتاب را فورا زیر کتابهای دیگر قایم می کنم حالا دیگر مطمینم  که همه دنیا می داند که دارم چی می خونم .                                                                                                       

کتاب که تمام می شود من می مانم با کوهی از عذاب وجدان که باید تا آخر عمرم تحمل کنم ...گریه ام می گیرد مطمینم که زشت ترین کار دنیا را انجام داده ام کتاب را همان جا قایم می کنم و تا چند روز سعی می کنم دختر خوبی باشم کارهایی را که مامان و بابا بهم می گن فورا انجام می دهم ... کم کم از شدت عذاب وجدانم کمتر می شد تا آن روز عصر ... که کتاب را دست عمو حمید دیدم ... در یک لحظه خشکم زد دنیا روی سرم خراب می شود دیگر نمی فهمم مهرداد و مهناز چی می گن دیگر صدای مهمانها را نمی شنوم  برای من   دنیا در آن لحظه در دستهای عمو حمید ورق می خورد و به صفحه های سفید نزدیک می شد ....

 

        

آلبوم ( کتابی که یار مهربان نبود )    1 :                                                                                    

 

                                                                                                                             

تمام مدت توی کتابخانه به یک خاطره قدیمی فکر می کردم از آن خاطراتی که در یک لحظه با دیدن یک کلمه با شنیدن یک  صدا...با احساس بوی یک ادکلن ارزون قیمت ... شنیدن یک آهنگ قدیمی ... افتادن چیزی از روی میز ... با همین چیزهای معمولی ناگهان زنده می شوند اول سیاه سفیدند بعد کم کم رنگی می شوند و جزییات بیشتری اضافه  می شوند و آنقدر روشن می شوند که حتی لباسی رو که پوشیده بودی یادت می آید ... مثل اینکه بخواهی دنبال یک کلید بگردی ... راهی را که آمده ام بر می گردم این وسواس رو دارم که این صحنه ها با چه چیزی به وجود آمد ... بین قفسه راه می روم در حالی که انگشتم را روی کتابها می کشم و یک رد باریک ممتد روی کتابهای خاک آلود باقی می ماند و انگشتم روی یک کتاب  می ایستد یک کتاب صحافی شده آبی رنگ بله همین بود تمام این صحنه ها با این اسم روشن شده بود "آینه های شکسته" ...                                              

 

            

صدای ممتد کولر آبی ... هوا گرم است وقتی مطمین می شوم بابا خواب است آرام چشمهایم را باز می کنم ( بابا ظهر های تابستان  ما رو مجبور می کرد بخوابیم ) تمام کتابهایی را که بابا از کانون آورده خوانده ام ...آنطرف حیاط دو تا اتاق که مامان وسایل اضافه رو اونجا می ذاره دو تا اطاق با پرده های قرمز و گوشه یکی از اتاق ها انبوهی از کاغذها و کتابهای قدیمی است کتابهایی که سابقا همشون توی کارتون بوده اند و من آزاده اینقدر از توی کارتونها بیرونشون کشیدیم که حالا همشون مثل یک کوه کاغذی روی هم ریخته اند ... آنروزها برای من  بعد از اتاق کوچیکه بالای راه پله این اتاق بهترین قسمت خونه ما بود با چمدون های آهنی بزرگ پر از لباسهای قدیمی که هر وقت مامان خونه نبود با آزاده بازشون می کردیم لباسها رو در می آوردیم و یکی یکی تنمون می کردیم ... و با آن  کوه کاغذها ی زرد شده و کتابهای قدیمی... باقی مانده کتابها را از توی کارتون بیرون می کشم ... ظهر است من خوابم نمی آید و این تابستان که تمام شود می روم کلاس چهارم... کتابی را پیدا می کنم که قبلا ندیده بودم یک کتاب که دقیقا یادم نیست جلدش چه رنگی بود (شاید آبی بود شاید سفید )اما  اسم کتاب...اسمش  آلبوم بود و از آن اسم هایی نبود  که خوشم بیاید اما حوصله ام سر رفته و همه کتابهایی رو که بابا از کانون آورده خونده ام ...

 

 

 

ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت ... و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد که      ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

                            چقدر تنها ییم

 

برای بهترین آدمی که دیگر نیست .

 

 

آینه 1                                                                                                                                 

تمام مدت توی کتابخانه به یک خاطره قدیمی فکر می کردم از آن خاطراتی که در یک لحظه با دیدن یک کلمه با شنیدن یک  صدا...با احساس بوی یک ادکلن ارزون قیمت ... شنیدن یک آهنگ قدیمی ... افتادن چیزی از روی میز ... با همین چیزهای معمولی ناگهان زنده می شوند اول سیاه سفیدند بعد کم کم رنگی می شوند و جزییات بیشتری اضافه  می شوند و آنقدر روشن می شوند که حتی لباسی رو که پوشیده بودی یادت می آید ... مثل اینکه بخواهی دنبال یک کلید بگردی ... راهی را که آمده ام بر می گردم این وسواس رو دارم که این صحنه ها با چه چیزی به وجود آمد ... بین قفسه راه می روم در حالی که انگشتم را روی کتابها می کشم و یک رد باریک ممتد روی کتابهای خاک آلود باقی می ماند و انگشتم روی یک کتاب  می ایستد یک کتاب صحافی شده آبی رنگ بله همین بود تمام این صحنه ها با این اسم روشن شده بود آینه های شکسته ...                                                            

صدای ممتد کولر آبی ... هوا گرم است وقتی مطمین می شوم بابا خواب است آرام چشمهایم را باز می کنم ( بابا ظهر ها ما رو مجبور می کرد بخوابیم ) تمام کتابهایی را که بابا از کانون آورده خوانده ام ...آنطرف حیاط دو تا اتاق که مامان وسایل اضافه رو اونجا می ذاره دو تا اطاق با پرده های قرمز و گوشه یکی از اتاق ها انبوهی از کاغذها و کتابهای قدیمی است کتابهایی که سابقا همشون توی کارتون بوده اند و من آزاده اینقدر از توی کارتونها بیرونشون کشیدیم که حالا همشون مثل یک کوه کاغذی روی هم ریخته اند ... وقتی بچه بودم بعد از اتاق کوچیکه بالای راه پله این اتاق بهترین قسمت خونه ما بود با چمدون های آهنی بزرگ پر از لباسهای قدیمی که هر وقت مامان خونه نبود با آزاده بازشون می کردیم لباسها رو در می آوردیم و یکی یکی تنمون می کردیم ... و با آن  کوه کاغذها ی زرد شده و کتابهای قدیمی... باقی مانده کتابها را از توی کارتون بیرون می کشم ... ظهر است من خوابم نمی آید و این تابستان که تمام شود می روم کلاس چهارم... کتابی را پیدا می کنم که قبلا ندیده بودم یک کتاب که دقیقا یادم نیست جلدش چه رنگی بود (شاید آبی بود شاید سفید ) اسم کتاب آینه بود و از آن اسم هایی نبود  که خوشم بیاید اما حوصله ام سر رفته و همه کتابهایی رو که بابا از کانون آورده خونده ام ...

 

 

هی هی

 

رفته بودیم مسافرت طرافای زاهدان و خاش و زابل ... در مسیر برگشت جاده زابل ـ نهبندان   بدلیل خشکسالی های مداوم دیگر اثری از دریاچه زیبای هامون  باقی نمانده ...

 

 

گرم ، خشک و سوزان  با بادهایی ابدی ...اینجا زمانی دریاچه بوده ، روزگاری آنهمه سیراب و امروز اینهمه تشنه ، شوره زاری سفید ، خاطره ایی

شور از در یاچه ایی که سابقا آنقدر وسیع بوده که در فصل بارندگی تا نزدیکی جاده امتداد می یافته  این را به خاطر تابلوهای زنگ زده "شنا  

ممنوع ''ایی  می گویم که گاها در حاشیه جاده دیده می شوند . هفت سال خشک سالی مداوم  روح  دریاچه و گویی روح حیات را از این خانه های خشتی گرفته است.

گنبد هایی مدور و نیمه ویران  خانه امید  زنانی  با موهایی مشکی و بلند ، صورتهایی سبزه و لبخندهایی آرام همچنان  که سنگ آسیاب را می

چرخاندند در انتظار  مردانی که با دستی پر از دریاچه باز می گشتند  پاروهایی که بر آب می خوردند و به همه چیز جان می بخشیدند ...و امروز دشتی وسیع  ، خالی و دلتنگ  که در انتها به افقی کم رنگ می رسد.

 

 

 

سابقا کسی را می شناختم که عاشق شعرهای اخوان ثالث بود ... آنروزها شعرهای اخوان برای من سرد و سنگین بود....

 

 

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گو یی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد

فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحر گه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه پنهان است

حریفا رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

 

زمستان : صفحه 113

 

ما چون دو دریچه روبروی هم  / آگاه ز هر بگو مگوی هم / هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده / عمر آینه بهشت ، اما آه / بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه  /

اکنون دل من شکسته و خسته است / زیرا که یکی از دریچه ها بسته است /

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد / نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد /

 

آخر شاهنامه : صفحه 53

می خواهم از رضا صادقی بنویسم اما نه اون رضا صادقی که به شعرهایش گوش می دهید ... رضا صادقی که

می خواهم در باره اش بنویسم دیگه مدتها است که در بین ما نیست ....

 

برای سیما که چند وقت پیش پرسید " رضا صادقی رو یادت هست ...؟ "                                                   

                                                 

سوم دبیرستان بودم و بچه های سوم دبیرستانی قابلیت عجیبی دارند که به همه چی بخندند  به چادر دبیر شیمی که پشت و رو پوشیده بود به جوراب پارزین در رفته دبیر ادبیات    به صدای عطسه خانم مدیر که توی سالن راه می رفت به کلاه پشمی آقای بحرینی که توی سامسونتش می گذاشت به ....                                                    

 و همان سال آقای صادقی که کت شلوار  خاکستری می پوشید   دبیر ریاضی مان بود و رضا صادقی پسر همین آقای صادقی بود ... چند سالی از ما بزرگتر بود .. مدال المپیک ریاضی رو داشت و صنعتی شریف درس می خوند تمام اینها باعث می شد که آقای صادقی  در حالی که جلوی تخته سیاه ایستاده  بود و یک تکه گچ سفید در دستش بود مدتها درباره رضا حرف بزند  اینکه چطور درس می خونده چطور عاشق ریاضی بوده .. و بعد در حالی که به سمت تخته بر می گشت و دستش را برای نوشتن بالا می برد حرفهایش را اینطور تمام می کرد " مگه شماها چی تون از رضای من کمتره ؟ " بله رضا مهمترین شخصیت زندگی آقای صادقی بود  وانطور که آقای صادقی می خواست  رضا صادقی هیچ وقت الگوی درسی ما نشد نه برای اینکه رضا الگوی خوبی نبود نه برای اینکه ما الگو پذیری نداشته باشیم ... فقط به خاطر اینکه ما سوم دبیرستان بودیم و بچه های سوم دبیرستان وقتی زنگ تفریح بعد از کلاس ریاضی به کسی بخندند دیگر نمی توانند او را الگوی خودشان قرار بدهند ... آخرای اسفند بود هوا گرم شده بود و آنروز کلاس نداشتیم و خبر صبح تلوزیون از یک سانحه رانندگی در جاده اهواز می گفت یک گروه از دانشجویان ریاضی که برای شرکت در یک کنفرانس به اهواز می رفتند صدای تلوزیون را بلند می کنم و بین اسمهای غریبه اسم رضا صادقی را می شنوم همان رضایی که سحر عکسش را روی تخته می کشید و مهمترین شخصیت زندگی آقای صادقی بود .... کلاسهای ریاضی تعطیل شد و مدرسه در سکوتی عمیق فرو رفت که تا مدنها شکسته نشد ... روز تشییع جنازه رضا صادقی من نبودم و سیما برایم تعریف کرد که آنقدر شلوغ بوده که بلوار امامت را می بندند وپیکر رضا در تمام طول خیابان روی دستهای مردم حرکت می کرد و برادر سیما در حالی که گریه می کرده به خانه می آید و به سیما می گوید "یه مشت

احمق بچه شوبه  کشتن دادن می گه من پسرمو به اسلام تقدیم کردم ...."

دیگر آقای صادقی را ندیدم و بچه ها  می گفتند که تدریس نمی کند کت شلوار مشکی می پوشد و همه موهایش سفید شده .....

 

اتاقها را جارو می کنیم ... شیشه ها را دستمال می کشیم و خرت و پرتهای اضافی سال قبل را دور می ریزیم ... عید نزدیک است ... خانه را برای ورود 365 روز جدید آماده می کنیم ...

365 روز دست نخورده 365 روز برای لذت بردن از آفتاب... خیس شدن زیر باران...لیز خوردن روی خیابانهای یخ زده  365 روز برای گریه کردن برای خندیدن برای دوست داشتن برای نفس کشیدن برای تمام آنچه که می خواهی باشی 365 روز برای رویا داشتن 365 روز فقط مال تو .... برای زندگی کردن

سال جدید نزدیک است و خانه تکانی را باید از درون آغاز کرد ... پنجره ها را باز کنید بذارید هوایتان کمی عوض شود

 




حرفهای ما هنوز ناتمام ....تا نگاه می کنی وقت رفتن است .
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود

به دلیل پاره ایی از مشکلات زندگی این وبلاگ تا دو ماه آینده به روز نخواهد شد
ممنون از همه دوستانی که صبورانه می آمدند و در سکوت به حرفهای این وبلاگ گوش می دادند .
تا دو ماه دیگر در پناه حق .

دختر های آفتاب مهتاب ندیده از پشت پنجره عاشق می شوند .

بر اساس حرفهایی که لیلی شب امتحان آنالیز برایم تعریف کرد :

دخترهای آفتاب مهتاب ندیده عاشق پسرهای فامیل شان می شوند و گاهی هم عاشق همکلاسی برادرشان و این همون اتفاقی بود که برای لیلی افتاد و یک روز صبح از پشت پنجره عاشق همکلاسی برادرش شد و اگر ساعت دستش بود حتی زمان دقیقش هم خاطرش می ماند ... و یک روز تصمیم گرفت که نامه ایی را که از مدتها پیش برای همکلاسی برادرش نوشته بود به دستش برساند و برای همین بود که وقتی همکلاسی برادرش یک روز عصر آمد دنبال کتابی که به برادر لیلی قرض داده بود همینکه که فهمید برادر لیلی خانه نیست می خواست برود که لیلی چادر سفیدش را سرش کرد و نامه را لای کتاب گذاشت و با لبخند به همکلاسی برادرش داد و همکلاسی برادر لیلی یا معنی لبخند لیلی را نفهمیده بود یا نامه را نخوانده بود چون هیچ روزی سر کوچه خانه لیلی نمی ایستاد تا لیلی رد شود و جواب نامه اش را با لبخند بدهد ... یکی دو هفته ایی طول کشید تا لیلی از پشت در شنید که همکلاسی برادرش کتاب را به همکلاسی دیگرش داده بود بدون آنکه لای کتاب را نگاه کند و همکلاسی همکلاسی برادر لیلی نامه را خوانده بود همان نامه ایی که لیلی در آن نوشته بود که چطور از پشت پنجره عاشقش شده و همکلاسی همکلاسی برادر لیلی فکر می کند که نامه را خواهر همکلاسی برادر لیلی نوشته و تا مدتها سر کوچه شان می ایستاده و به خواهر همکلاسی لیلی لبخند می زده و وقتی یک سیلی محکم از خواهر همکلاسی برادر لیلی می خورد نامه را به او نشان می دهد و خواهر همکلاسی برادر لیلی هم نامه را به همکلاسی برادر لیلی نشان می دهد و همه ماجرا را برایش تعریف می کند و لیلی همه اینها را وقتی که فال گوش پشت در ایستاده بود می شنود و برادر همکلاسی لیلی آخرش انگار که می دانست لیلی پشت در فال گوش ایستاده با صدای بلند گفت که چقدر بدش می آید از دخترهای احمقی که از پشت پنجره عاشق می شوند و با لبخند به پسرها نا مه می دهند و از آنروز به بعد بود که لیلی تصمیم گرفت که دیگر مثل دختر های احمق رفتار نکند و اگر شما حالا فکر می کنید که لیلی بالاخره یه همکلاسی برادرش رسید باید بگویم که نخیر مگه من دارم براتون فیلم هندی تعریف می کنم بهر حال ما تا نزدیکای صبح با هم حرف می زدیم و می خندیدم و اگه شما فکر می کنید که از امتحان آنالیزم افتادم باید بگویم که بله افتادم .....





چند وقت پیش با سیما صحبت می کردم ، درباره اش حرف می زدیم اما هر چه فکر کردیم اسمش یادمون نیومد ، نه من نه سیما ..سه روز تمام داشتم فکر می کردم که اسمش چی بود همه چیز یادم بود اینکه چطور راه می رفت چطور حرف می زد ، چطور خسته از پله ها بالا می یومد حتی اینکه چطوری جلوی آینه می ایستاد و به صورتش کرم می زد همه چیز، به جز اسمش ...( همیشه همیطوری وقتی چیزی باید یادت بیاد همیشه نوک زبونت گیر می کنه و بعدها وقتی که دیگر اصلا مهم نیست و اصلا بهش فکر نمی کنی ناگهان یادت می آید )
فیلمی از لورکا می دیدم و خیلی وقت بود که دیگر به اسمش فکر نمی کردم که یادم اومد اسمش چی بود .......

فائزه تهرانی بود و هر شب قبل از خواب لباس خواب می پوشید ... هر شب ... پس جای تعجب نبود اگر یک چمدان پر از کتاب رو اول هر ترم با خودش میاورد و آخر هر ترم با خودش می برد یک چمدان قرمز پر از کتاب.....
و یک چمدان پر از کتاب یک گنج کوچک است وقتی که آدم از شدت بیکاری جلوی آینه می ایستد و برای خودش شکلک در می آورد .... و آنروز هم یکی از عصرهای کشدار و تمام نشدنی اول ترم بود که رفتم اتاق 201و به فائزه گفتم : میشه چند تا از کتابهاتو بدی بخونم ؟ و فائزه چمدان کتابهاشو از زیر تخت بیرون کشید ...
چه کتابهایی... انقلاب شیلی ، زاپاتا ، کارلوس کاستاندا ، صمد بهرنگی ، پینوشه دیکتاتور بزرگ ...کتابهایی که حاضر بودم تا صبح جلوی آینه شکلک در بیاورم ولی نخونمشون ... نا امیدانه به کتابها نگاه می کردم و زیر نگاه سنگین فائزه احساس کسی رو داشتم که کفشهای کتانی سفید پوشیده و یک چمدان قرمز پر از کتاب رو از پله ها پایین می آره ...روی زمین می کشه و نفس زنان توی ترمینال دنبال بلیط می گرده . سرم رو بالا آوردم و به فائزه گفتم : کتاب شعر نداری..؟ و فائزه همینطور که لابلای کتابهارو می گشت با صدای بلند شروع کرد شعری را از حفظ خواندن شعری بی وزن و قافیه با آهنگی غریب... رویاهای ترجمه شده از شاعری در سرزمینی دور رویاهایی آرام و آهنگین ... دستش را از چمدان بیرون می کشد و کتابی از لورکا را به من می دهد ....

نتهای خاک گرفته                                                                                                                 

 

اولین استادی که دف زدن را به من آموخت مردی بود با موهایی بلند که تا روی شانه هایش می رسید و برای

اولین بار که دف را به من داد گفت : به دفت احترام بذار هر جایی نذارش به دست هر کسی نده و هر ریتمی رو باهاش نزن ...با این قوانین صریح وارد دنیایی شدم که مرا نپذیرفت ... گفتم : استاد پس اولین ریتم رو با این دف شما بزنید ... و استاد شروع کرد ... یک –سه –چهار –دو –و –یک –سه –چهار-دو-و....نتهایی که انگار از آسمان می آمند ...دف در دستهای تو نفس می کشید   و رویاهایش را فریاد می زد و حجم کوچک اتاق پر شده بود از صدای موجهایی که در سرزمینی دور خود را به صخره می زدند ... از بارانی که که به برگها می خورد  و ازسکوت  شبهای کویر با دنیایی ازستاره هایی که همیشه می درخشید... دف در دستهای تو زندگی می کرد و زنجیرها که به پوستش می خورد انگار هزار پرنده از روی سیم های حامل بلند می شوند و دف همچنان رویاهایش را فریاد می زد

حالا از آن همه نت.. از آن آسمانی که همیشه می بارید از آن همه هزار پرنده ایی که پرواز می کردند از آن همه وقفه از ان همه شبهای کویر .... تنها یک دف خاک گرفته مانده است که بیشتر از یکسال است که پشت میز مانده ومامان گاهی اتاق را تمیز می کند می گوید لا اقل بزنش به دیوار برای دکور ...یک –سه –چهار-دو-و-یک –سه –چهار-دو-و-....خاک گرفته تر از آن است که به گوش برسد ...   

 

بعضی از چیزهایی که آدم می شنوه گاهی برای مدتها در ذهن می ماند و گاه که در آرزوی چیزی هستم صدایی ازدرون گاه آرام گاه با صدایی بلند گاهی با خنده و بعضی وقتها با صدایی کلفت می گوید " گودال هایت را کنده    ایی؟" همین فقط همین جمله کافیست ..... در انتظار رویاهایی که می آیند گودالهایم را خواهم کند .

چند وقت پیش آزاده داستانی را از یکی از کتابهای اسکاول شین برایم تعریف می کرد

آزاده اینطور تعریف کرد :"یوشع پیامبر و یارانش در بیابانی گرفتار آمده بودند و تشنگی رنجشان می داد رو به سوی پیامبر کردند وبه او گفتند   دست به آسمان بلند کرده و از خداوند طلب باران کنیم ... شاید در این بیابان در این هوای گرم باران ببارد ...پیامبر گفت قبل از آن گودال هایتان را بکنید ... یاران متعجب نگریستند...و پیامبرگفت:  تا خود را برای باران الهی آماده نکنید و این ایمان را نداشته باشید که باران حتما خواهد بارید چیزی نصیبتان نخواهد شد ... یاران با ایمانی قوی  به کندن گودال مشغول شدند و همچنان که می کندند باران بارید و هر کس به اندازه گودالی که کنده بود از آن نصیب برد .....

 

رویاها می آیند پس ایمان داشته باشیم به پیامبران ذهن که از کوه پایین می آیند و می گویند : آیا گودال هایت را کنده ایی  ؟  

 

 

آدمها چقدر ساده با هم آشنا می شوند اینقدر ساده که گاهی باید کلی فکر کرد تا یادت بیاد چطوری شروع شده ....

 

اولین بار که سیمین رو دیدم نیم ساعتی می شد که  بابا رفته بود و منو گذاشته بود با یه چمدون و یه ساک و یک کیلو

سیب زمینی و چند تا تن ماهی ( که هیچ وقت خورده نشد )...به ساکم تکیه داده بودم و فکر می کردم که اینجا   آخر دنیاست و صدای خنده های سمیه و محبوبه از اطاق روبه رو اعصابم رو خورد کرده بود به ساکم تکیه داده بودم

سیمین کنار میز نشسته بود    و لیلی هی می اومد توی اطاق از چمدونش چیزی برمی داشت و می رفت ...

سرشو بالا آورد و لبخندش اینقدر گرم و آشنا بود که برای حرف زدن وسوسه می شوم ...

"این دختره کیه همش می یاد و میره "  اسمش لیلی.. دوستش طبقه سوم  تو اطاق کم می مونه " شما مال کجایید ؟ بهبهان "بهبهان کجاست   ؟"   جنوب نزدیک اهواز " اسم شما چیه ؟" سیمین

وبه همین سادگی با سیمین دوست می شوم که ابروهایش به هم پیوسته بود و وقتی می خندید گونه هایش برجسته می شد ...آدم با سیمین خیلی راحته با سیمین میشد درباره همه چی حرف زد درباره عشق ، یوگا ،رژلب ، فلسفه ،شعر ،ماسک صورت، می شد از همه دنیا حرف زد ... و همونقدر ساده که با هم دوست شده بودیم ساده از هم خداحافظی کردیم و اینبار من می مانم و فکر می کنم آدمها از چی ساخته می شوند .. از گوشت .خون .روحی که 21گرم وزن داردو یا شاید از  یه دنیا خاطرات ساده...