.....
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صید صیاد رفته باشد
....
....

...
وقتی شب ، شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقت هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی شبو دریدی
....
...

سیمین همین شعر را می خواندی ؟...آنروز که به دیوار تکیه داده بودی و به پنجره خیره شده بودی ؟
جلوی پنجره حفاظ بلندی بود که زیبایی آسمان را از تو می گرفت .
گفتم : تو از اینجا چیزی هم می بینی ؟
گفتی : بدون پنجره هم می تونم ببینمش ...
...
...
...

داره عید می شه ... بلاگ اسکای قاطی قاطیه ...نمی دونم این چیزهایی رو که دارم می نویسم می تونم بفرستم یا نه ....وقتی سرنوشت این نوشته به یک کلیک وابسته می شه ...اگه منتشر نشه دیگه دوباره نمی نویسمش ....سابقا اول تو ورد می نوشتم ...بعد ویرایشش می کردم ....غلط های دستوریشو در می آوردم ...گاهی هم می دادم امین یا آزاده بخوننش ...جاهایی رو که دوست نداشتن حذف می کردم ... یه جاهاییشو سانسور می کردم ... بعد منتشرش می کردم ...تازه می شد اونی که می خوندیشD: .... داره عید می شه ...این کارا مربوط به پارسال بود ... حالا می خوام نوشته هام دقیقا همون کلماتی باشن که همون لحظه توی ذهنم بودن .... اینطوری نوشته هام هویت دارن می دونم دقیقا کی زاده شدن ...داره عید می شه .... کمد کتابهامو امروز ریختم بیرو ن ...این بهم یه حس آرامش می ده ...گاهی اوقات چیزهایی رو پیدا می کنم که گم کرده بودم ... این سری چند برگه از تمرینهامو که یه شب سرد گمشون کرده بودم پیدا کردم ... داشت گریم می گرفت ...نه بابت حس نوستالژیکی که همیشه با پیدا کردن چیزهای قدیمی سراغم می یاد و دلگیرم می کنه ... شب بدی بود ... صبح زود کلاس داشتم باید تمرینها رو تحویل می دادم ... چه شبی بود سرد و دلگیر ... جواب تمرینها رو از یکی از دوستام گرفته بودم ... حالا هر چی می گردم پیداشون نمی کنم ... بیرون باد بود ...شیشه ها می لرزید ... هرچی می گشتم جواب تمرینها رو پیدانمی کردم ...یهو دلشوره گرفتم ... حس بدی بهم دست داد ... شروع کردم تمرینها رو حل کردم ...اون شب دلم خیلی برای خودم سوخت ...نمی دونم چرا ...اما اون موقع شب وقتی همه خوابن ... هواسرده و داره باد می وزه ...و تو مجبوری کاری رو انجام بدی که حالا برای انجام دادنش خیلی دیره ... آدم فکر می کنه خیلی تنهاست ...خیلی تنها ...
حالاباعث همه اون تنهایی اینجاست بین چند تا کتاب... درست موقعی که هیچ احتیاجی بهش ندارم ...حالا شده کاغد باطله ....
داره عید می شه ...عیدتون مبارک !!!

....
نشسته ام زیر باران برنیمکتی سنگی که سردی تنهاییم را هر لحظه به رخم می کشد
او را می بینم ...با چتری که نیمی از صورتش را پوشانده
و لبخندی که از همیشه بی رنگتر است
نرسیده به من مسیرش را عوض می کند
مرا ندید...
مرا که با موهایی خیس ساعتها منتظر یک لحظه دیدنش بودم
...
...
برداشتی آزاد از نوشین ، نیمکت و پسری که چتر داشت .

 

و آنگونه زندگی کنم که چون مرگم فرارسد چنان نیندیشم  که گویی نزیسته ام ... ... کارپه دییم !!!!

 



اکنون که آن روز را به خاطر می آورم .... برای هزارمین بار ارزو می کنم که به عقب برمی گشتم به آن بعد ظهر گرم که پشت در اتاق ایستاده بودم و دستم روی دستگیره برای باز کردن و نکردن مردد مانده بود ...سه سال است که در ذهن من در باز می شود و من تورا برای آخرین بار در اغوش می گیرم ........




من پشت در اتاق ایستاده ام صدایت را می شنوم که به مریم می گویی " چیزی نیست یهو پام گرفت .... " و مریم که اصرار می کند باید بری دکتر .... من پشت در ایستاده ام با خودم می گویم دیر نمی شود .... بعدا حالش را می پرسم ...اما دیر می شود یه اندازه یه عمر دیر می شود ....این آخرین باری ست که صدایت را می شنوم ....


پای راستت بی حس شده بود نرسیده به دکتر پای چپت هم حسش را از دست می دهد و صبح زود وقتی پدر و مادرت به بیمارستان می رسند توفقط می توانی چشمهایت را حرکت بدهی ... در کمتر از بیست و چها ر ساعت از همه تو فقط چشمهایی می ماند که تمام درخشش را از دست داده بود .... تو را می برند یک هفته بعدش بود که بچه ها گفتند می توانی حرف بزنی اما گفته ایی نمی خواهی هیچ کس را ببینی ....نرگس من هنوز هم باورم نمی شود ....چطور یک باکتری که میلیونها میلیونهایش به سختی دیده می شود همه زیبایی تو را گرفت .... بعد از سه سال تو اکنون روی ویلچر می نشینی .... بهبودی چقدر دیر حاصل می شود .... نرگس من سه سال است که در ذهنم ان در را باز می کنم و برای اخرین بار لبخند روشنت را می بینم .... افسوس در آخر، این در همیشه بسته می ماند ....کاش می شد به عقب برگشت اما حیف که این زندگی دکمه هاش خیلی کمه .






 

من تنها از جزئیات می نویسم ، اما می کوشم این جزئیات را دقیق بیان کنم!

ارنست همینگوی

 

 

ناخنش را بر تیره گی دیوار می خراشد... اولین خط سپید  ... دومین خط سپید ... سومین خط سپید ... چهارمین خط سپید ... پنجمین خط سپید ... ششمین خط سپید ... هفتمین خط سپید ....   روزهای  خط خطی هفته

 

احمد و اعظم را گرفته بودند ... شانزده آذر ... توی تظاهرات جلوی دانشگاه ... همان روز منتقل شان می کنند  زندان اوین ... اعظم را سه روز بعد ازاد می کنند ... احمد را یک هفته نگه می دارند ...

برقها رفته اطاق نیمه تاریک است ... بیرون باران می بارد ... احمد که حرف می زند دستهایش می لرزد می گوید  ... نیمه های شب  صدای فریاد می امد انگار کسی را شکنجه می کردند و در سلول کناریم  دانشجوی جوانی بود که تا صبح گریه می کرد ... و این سخت  ترین لحظه ها برایم بود ... می گوید حالا شبها از خواب می پرم ... احساس می کنم کسی فریاد می کشد ...

اعظم ساکت است دیگر مثل گذشته نیست ... خیره شده ام به جورابهای سیاه و کلفتش ...انگار صد سال پیر تر شده است ...

بلند که می شوند می گویم ... اجازه می دهید یه عکس بگیریم ... لبخند می زند ...باشه ولی سریع  ... سرویس ها الان می روند

دوربین را به سمت کسی که پشت میز نشسته  دراز می کنم ... آقای مسعودی  می شه زحمتشو شما بکشید ...  وقتی می ایستیم اعظم می گوید  شده ایم مثل آثار باستانی ...

آماده ... یک ...دو ... سه ... صدایمان بلند می شود ... فلاش نزد ... اعظم نگاهی به بیرون می اندازد ... باید بریم ... سرویسها الان حرکت می کنند .... بیرون هنوز باران می بارد ...

از پشت   شیشه های دودی اتاق انجمن  می بینمشان که کلاسورهایشا ن را بالا ی سرشان گرفته اند ... با قطره های باران روی شیشه می لغزند و دور می شوند ....

 

فلاش بک

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را می کشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

 

همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است

 

 

اصلا

این فیلم را به عقب برگردان

آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین

پلنگی شود

که می دود در دشت های دور

آن قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره بر زمین ...

           زمین ...

 

 

نه !

به عقب تر برگرد

بگذار خدا

دوباره دست هایش را بشوید

در آینه بنگرد

شاید

تصمیم دیگری گرفت .

 

( رنگهای رفته دنیا- گروس عبدالملکیان )

 

 

خداوند در صخره ها می خوابد

رویایش را در گیاهان می بیند

در حیوانات می جنبد

و در انسانها بیدار می شود .....

برای  میم   ..... عاشق ترین دختر دنیا

 

از همه تو فقط یک صدا مانده بود که آنهم حالا به سختی به گوش می رسد ....

-                                                                                      --  نمی شنوم بلندتر بگو .... چی شده؟ ...

-                                                                                           ..............................................

-                                                                                         -   من اصلا نمی شنوم تو چی می گی ....بعدا زنگ بزن ....چرا نمی شه ؟.... کجایی ؟!!!....نه نمی شنوم .....

-                                                                                            

-                                                                                           خانوما  می شه آرومتر حرف بزنین ... من هیچی نمی شنوم ... دختر ها بر بر نگاهش می کنند ... اصلا برایشان مهم نیست که آدم انطرف خط چه می گوید .... اصلا برایشان مهم نیست که این آخرین چیزی است که از آدم آنطرف خط برای آدم اینطرف خط مانده .... دوباره شروع می کنند به خندیدن .

-                                                                                            

-                                                                                          - خدای من اصلا نمی فهمم تو داری چی می گی ....  نه مهم نیست

-                                                                                         -  ....ببین من قطع می کنم ... بعدا زنگ بزن باشه ...بعدا ... خدافظ

-                                                                                           .................................................

-                                                                                           از همه تو فقط  یک صدا مانده بود که به سختی به گوش می رسید گوشی را که می گذارد .... همان هم از بین می رود . انگار که هیچ وقت نبوده ایی .....

من پائیزم ... قرمز ... زرد ... نارنجی ...آتشی سرد که از درختی فرو می ریزد ...خش خشی مبهم که  لحظه ایی می پاید و خاموش می شود ...وسوسه  بادی که می پیچد ...می آویزد و در هم می ریزد و ناگاه می  ایستد.

  من پائیزم ...اشتیاق آسمانی  که گاهی ابریست  گاهی صاف صاف ... خورشیدی که می تابد و نمی سوزاند.

من پائیزم ... سرماخورده  با طعمی از چای و لیمو ....

من پائیزم ... قرمز ... زرد ... نارنجی ...آتشی سرد که از درختی فرو می ریزد ...خش خشی مبهم که  لحظه ایی می پاید و خاموش می شود ...وسوسه  بادی که می پیچد ...می آویزد و در هم می ریزد و ناگاه می  ایستد.

  من پائیزم ...اشتیاق آسمانی  که گاهی ابریست  گاهی صاف صاف ... خورشیدی که می تابد و نمی سوزاند.

من پائیزم ... سرماخورده  با طعمی از چای و لیمو ....

 

کلمات جوهری

پاییز ... اوائل ترم ... سایه هایی که بلند و بلند تر می شوند. یک باریکه نور از پنجره ایی که در ارتفاع نسبتا  بالایی قرار دارد به درون

می تابد ...روی موکت های سبز رنگ امتداد می یابد به تو می رسد از روی شانه ات بالا می رود و می تابد روی موهای صاف و مشکیت .

تکیه داده ایی به ستون ... سرت را عقب می بری و باریکه نور روی موهایت می لغزد ... خیره می شوم به چند تار موی سفیدت که حالا زیر

نور نقره ایی شده اند .چشمهایت را  می بندی ...انگار می خواهی کلمات را از پشت پلکهایت بخوانی ... این حالتت رو همیشه دوست داشتم ...این حالت رو

که چشمهایت رو آرام می گشایی و خیره می شوی به من ... خیره شده ایی به من اما می دانم از اینجا به بعد دیگر مخاطبت من نیستم ...

مخاطبت حالا کیلومتر ها از اینجا دور است ... مخاطب تو با آن خط زیبایش و صدای بم و محکمش...

 

آخرین امتحانم بود ... من ... خسته بی حوصله ...در می زنم ... تو نیستی به هم اطاقیت می گویم که فرهنگ لغتت رو می خوام ...فرهنگ لغت رو چند بار ورق می زنم از اول به آخر از آخر به اول ... و هر بار وسط فرهنگ لغت یه کاغذ تا شده است با گوشه  های زرد شده ... من بی حوصله ام

خسته ... فقط می خواهم این آخرین امتحان تمام شود ... برای همینه که کنجکاو نمی شوم ...برای همینه که کاغذ را نمی خوانم ...

 

امتحانم رو دادم ... خوب یا بد مهم اینه که امتحانا تموم شده بالاخره ...

می خواهم فرهنگ لغت را پس بدهم که یاد آن کاغذ تا خورده می افتم ... انگار مدتهاست این کاغذ تا خورده اینجا مانده ... آرام بازش می کنم

و خیره می شوم به خط زیبایی که با خود نویس نوشته شده ... و بعضی از کلمات  که تبدیل شده اند به دایره هایی جوهریی ...  شاید اشکهای کسی که می نوشته ... شاید اشکهای  کسی که می خوانده ...کلمات جوهری ... کلمات زیبایی که حرف هایشان زیبا نبود ... حرفهایی که اعتراف می کردند

هیچ چیز آنجور نبود که باید می بود.....

صورتت نشان نمی داد حتی حرفهایی که می زدی و با این حال من می دانستم که همه چیز برایت تمام شده ... من کلمات جوهری را خوانده بودم .

حالا تو اینجایی سرت را تکیه داده دادی به ستون ... و یک باریکه نور که روی موهایت تابیده ... نگاه می کنم به آن چند تار مویی که از

شدت دوست داشتن سفید شده اند .....(و همین  صحنه  همه چیزی است که از تو به خاطر خواهم سپرد ... )

 

 

۲-وقتی رویا ها ساده تعبیر می شوند  ... به سادگی یک جوراب قرمز                                                          

 

 

بابا زالو چیه ؟ بابا با تعجب نگاهم می کند :" زالو...؟خوب یه موجود قرمز و کوچیکه که توی آب زندگی می کنه "..

یعنی یه جور ماهی ؟

"آره بابا ... شاید یه جور ماهی... "

برای اولین بار زالو را در ذهنم مجسم می کنم ... یه ماهی کوچیک و قرمز پس زیاد هم خنده دار نیست

و روزهای بعد سعی می کنم بی توجه باشم .... بی توجه به همه بچه ها که کاغذهایی دستشون گرفتن و چیزهایی رو حفظ می کنند ... آناهیتا می گوید  این دیالوگ...همه دیالوگ از بر می کنند به جز من ... و خانم ابریشمی که  عروسکها رو درست می کنه ... عروسک آمریکا ... روباه ... کفتار ... لاشخور ... کبوتر... همه عروسکها به جز  زالو ...من این روزها تنهایم ... تنهایی پشت میز می نشینم و کتاب می خوانم ... تنهایی کاردستی درست می کنم ... تنهایی جور چین درست می کنم ... کتابم را برمی دارم ... می نشینم کنار خانم ابریشمی که دارد عروسکها رو درست می کند ...سرم روی کتاب است  چشم هایم روی خطوط حرکت می کند ... گاهی صفحه هارو ورق می زنم و همه حواسم پیش خانم ابریشمی است... زیر چشمی نگاهش می کنم که چطور دارد دهن عروسکها رو درست می کنه ... یه تکه سیم زیر دهانشان وصل می کند  سیم را که بالا  پایین می برد ... دهن عروسکها باز و بسته می شود ... انگار که حرف می زنند ... سرم را بالا می اورم ... خانم ابریشمی پس زالو رو کی   درست می کنید؟ ... " اینا که تمام بشن ... بعد زالو رو درست می کنم ".... " براش از این دهنا هم می زارید".... خانم ابریشمی می خندد " خوب زالو هم دهن داره ولی نه این شکلی ... هر وقت درستش کردم بهت نشون می دم "....سرم دوباره روی کتاب است و ذهنم پر است از تصویری خیالی ... زالویی که قرمز است ... دهن دارد و حرف می زند.

نمی دانم چند روز گذشت ... برای بچه ها روزها همیشه طولانی است و برای بچه هایی که منتظرند روزها خیلی طولانی است ...و برای  دختربچه ایی که در سرو صدای دیالوگ ها و خنده ها تنها پشت میز می نشیند و روی حاشیه سفید کتابی  که می خواند نقاشی یک زالو  را  می کشد روزها خیلی خیلی خیلی  طولانی است  ...و هر روز که می گذرد در ذهن من زالو زیباتر می شود قرمز ... با باله هایی بلند و رویایی و دهنی که باز و بسته می شود .

آنروز رو خوب یادم هست روزی که خانم ابریشمی آمد بالای سرم و گفت فردا می خواد عروسک زالو رو درست کنه ... با خوشحالی می گویم فردا؟... می گوید آره ... فقط تو فردا یه جوراب قرمز و دوتا دکمه سفید با خودت بیار...

جوراب قرمز و دکمه های سفید رو با خوشحالی می دم به خانم ابریشمی .... می نشینم کنارش ... چشم می دوزم به دستهایش که چطور سوزن را نخ می کند و دکمه های سفید  را به دو طرف جوراب می دوزد ... خانم ابریشمی نخ را با دندانش می کند نگاهی به جوراب قرمز می کند و می گوید ... " خوب تمام شد ... اینم زالوی شما "... و جوراب قرمز را می دهد به دستم .... زالوی کوچک من آنقدر زود درست می شود  که من حتی فرصت نمی کنم که خوشحال بشم ... با تعجب می گویم :" همین ... درست شد؟... این که زالو نیست "... " زالو نیست ؟ خوب زالو همین شکلی دیگه "...." پس دهنش کو ... چطور حرف بزنه؟ ".... و خانم ابریشمی در حالی که دستش رو توی جوراب می کند می گوید :" اینجوریی ... نگاه کن... " و دستش رو توی جوراب باز و بسته می کند ... " ببین چقدر خوشگله ... نگاه کن داره باهات حرف می زنه...فردا هم دیالوگت رو بهت می دم باشه  "... جوراب را به من پس می دهد ... جوراب قرمز رو توی جیبم می ذارم ... یه پاک کن برمی دارم و عکس زالوی زیبایی رو که روی حاشیه سفید کتاب کشیده ام  پاک می کنم ...  

الهام می گفت کلی گشته تا خانم ابریشمی رو پیدا کرده . می گفت: خانم ابریشمی حالا  موهایش سفید شده و پای چشمهایش گود افتاده . می گفت وقتی از گذشته برایش تعریف می کردم ... هیچ چیز را به خاطر نمی آورد.                                 

۱ـ با عشق :                                                                                                                                 

به خانم ابریشمی  ( اولین کسی که به من آموخت رویاهایم را همیشه در ذهنم نگاه دارم . چون وقتی به زمین می آیند زشت و حقیر می شوند )                                                                                                       

 

 

                                                                                                     

کانون پرورش فکری ساختمانی کاملا مدور بود در انتهای پارک با سقفی شیروانی ... از در پارک که وارد می شویم  فلش های رنگی راه را نشان می دهند . سرزمین رویایی من و آزاده . با یه دنیا بوی کتاب ... کاغذ های رنگی و خانم ابریشمی .. ظریف با چهره ایی خندان و موهای مشکی و بلند که از زیر مغنه اش بیرون آمده ( و من چقدر عاشق  آن موهای مشکی و بلندش بودم که از زیر مغنه اش بیرون آمده بود )... حالا که فکر می کنم می بینم من همیشه در رویا زندگی می کردم حتی موقعی که هشت سالم بود و کوچکترین عضو کانون بودم و آن روز هم سرم پر از رویا بود  روزی که آقای "خ" همه را جمع کرد و گفت قرار است یه نمایش عروسکی داشته باشیم ... صندلی ها را گرد چیده اییم و آقای "خ"و خانم ابریشمی روبرو یمان نشسته بودند ... آقای "خ" می گوید : این تست صداست  هر کی این  جمله را یکبار با صدای نازک و یکبار با صدای کلفت اجرا کند  تا ببینم  چه نقشی براش مناسبه . کاغذ را می دهد به آناهیتا ( آناهیتای زیبا با آن لهجه فراموش نشدنیش) ... آناهیتا متن را می خواند و خانم ابریشمی می گوید  صدای آناهیتا برای نقش آمریکا خوب است ... آناهیتا می شود آمریکا کاغذ دست به دست می چرخد و به من نزدیک تر می شود ... حالا دست آزاده است ... آزاده می شه کرکس ... من آخرین نفرم ... کوچک ...مضطرب با موهایی آشفته و کاغذ به من نزدیک می شود و من در خیال نقشی که خواهم  داشت روی صندلیم بند نمی شوم ...و توی ذهنم پر است از صدا ... کاغذ  به من می رسد ... نمی دانم جمله نوشته شده را چطور خوانده بودم که آقای " خ"  لبخند می زند و می گوید : خوب .. تو هم می شی زالو ... بچه ها می زنند زیر خنده (من حتی نمی دانم زالو چیست )  ..... .............

 

                                                                                           

 

                                                                                           

الهام می گفت کلی گشته تا خانم ابریشمی رو پیدا کرده . می گفت: خانم ابریشمی حالا  موهایش سفید شده و پای چشمهایش گود افتاده . می گفت وقتی از گذشته برایش تعریف می کردم ... هیچ چیز را به خاطر نمی آورد.                                 

۱ـ با عشق :                                                                                                                                 

به خانم ابریشمی  ( اولین کسی که به من آموخت رویاهایم را همیشه در ذهنم نگاه دارم . چون وقتی به زمین می آیند زشت و حقیر می شوند )                                                                                                       

 

 

                                                                                                     

کانون پرورش فکری ساختمانی کاملا مدور بود در انتهای پارک با سقفی شیروانی ... از در پارک که وارد می شویم  فلش های رنگی راه را نشان می دهند . سرزمین رویایی من و آزاده . با یه دنیا بوی کتاب ... کاغذ های رنگی و خانم ابریشمی .. ظریف با چهره ایی خندان و موهای مشکی و بلند که از زیر مغنه اش بیرون آمده ( و من چقدر عاشق  آن موهای مشکی و بلندش بودم که از زیر مغنه اش بیرون آمده بود )... حالا که فکر می کنم می بینم من همیشه در رویا زندگی می کردم حتی موقعی که هشت سالم بود و کوچکترین عضو کانون بودم و آن روز هم سرم پر از رویا بود  روزی که آقای "خ" همه را جمع کرد و گفت قرار است یه نمایش عروسکی داشته باشیم ... صندلی ها را گرد چیده اییم و آقای "خ"و خانم ابریشمی روبرو یمان نشسته بودند ... آقای "خ" می گوید : این تست صداست  هر کی این  جمله را یکبار با صدای نازک و یکبار با صدای کلفت اجرا کند  تا ببینم  چه نقشی براش مناسبه . کاغذ را می دهد به آناهیتا ( آناهیتای زیبا با آن لهجه فراموش نشدنیش) ... آناهیتا متن را می خواند و خانم ابریشمی می گوید  صدای آناهیتا برای نقش آمریکا خوب است ... آناهیتا می شود آمریکا کاغذ دست به دست می چرخد و به من نزدیک تر می شود ... حالا دست آزاده است ... آزاده می شه کرکس ... من آخرین نفرم ... کوچک ...مضطرب با موهایی آشفته و کاغذ به من نزدیک می شود و من در خیال نقشی که خواهم  داشت روی صندلیم بند نمی شوم ...و توی ذهنم پر است از صدا ... کاغذ  به من می رسد ... نمی دانم جمله نوشته شده را چطور خوانده بودم که آقای " خ"  لبخند می زند و می گوید : خوب .. تو هم می شی زالو ... بچه ها می زنند زیر خنده (من حتی نمی دانم زالو چیست )  ..... .............

 

                                                                                           

 

                                                                                           

 

 

به دلایلی که هیچ وقت نفهمیدم  الهام منو همیشه یاد آب و هوا می انداخت ... الهام آفتابی ...الهام ابری ... الهام طوفانی ... و اون روز که الهام اومد پیشم مه آلود بود ... الهام مه آلود می شینه کنارم و شروع می کنه به حرف زدن و اصلا نمی پرسه دوست دارم حرفاشو بشنوم یا نه ( شاید به خاطر این بود که من همیشه بیشتر از اینکه زبان خوبی برای حرف زدن باشم گوش خوبی برای شنیدن بودم ) ...

نشسته کنارم  دستم را جلو می برم و انگشتهایش را لمس می کنم ... انگشتهایش سرد و مرطوب است ... انگشتهای مه آلود ... چشمهای مه آلود ... تو حرف می زنی و اصلا نمی پرسی می خواهم بشنوم یا نه ... کلماتت می لرزید یا صدایت  مهم نبود مهم سنگینی چیزهایی بود که می گفتی ... حالا حرفهایت را به سختی می شنوم انگار دور شده ایی و انگشتهای سردت را  را در دستهای من جا گذاشته ایی ... چرا نمی پرسی می خواهم حرفهایت را بشنوم  یا نه ...الهام مه آلود حالا های های باران  شده ... نگاهم را از نگاهش می گیرم و خیره می شوم به روبرو.... به انبوه کلماتی که نمی خواهم بشنوم ...

 


زندگی برای من از جایی درست در چشمهای تو آغاز می شود ...در نگا هت ادامه می یابد روی لبهایت گرم می شود و در واژه هایت زیبا می شود ... به دستهایت که می رسد مرا در آغوش می گیرد ...

برای مامان بخاطر همه خوب بودنش:


آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود اما گرفته دور و برش هاله ایی سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد هر کنج خانه صحنه ایی از داستان اوست در ختم خویش هم به سر کار خویش بود بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از این زیر پله ها اهسته تا به هم نزند خواب ناز من امروز هم گذشت در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود چادر نماز فلفلی انداخته به سر کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
هر جاشده هویج هم امروز می خرد بیچاره پیرزن .... همه برف است کوچه ها
او فکر بچه هاست
.......
اما پسر چه کرد برای تو هیچ هیچ
تنها مریضخانه به امید دیگران یک روز هم خبر : که بیا او تمام کرد
در راه قم به هر چه رسیدم عبوس بود پیچید کوه و به من فحش داد و دور شد صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین دریاچه هم به حال من از دور می گریست تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین چکید
مادر به خاک رفت
مادر بخواب
منزل مبارکت
......

باز آمدم به خانه ... چه حالی ... نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض پیراهن پلید مرا باز شسته بود انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود
: بردی مرا به خاک کردی و آمدی؟ تنها نمی گذارمت بی نوا پسر ..... می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه

اما خیا ل بود ای وای مادرم


خوابهایی با طعم انار



پدر بزرگ یه روز از تمام دنیایش قهرکرد ... وارد ارتش شد و رفت وسط کویر... عاشق بی بی شد...
و اینطوری که من از یه جایی شروع می شم ...

من از پدر بزرگی می پرسیدم که هیچ وقت ندیده بودمش و عموغلامحسین چه حسرتی بود در چشمهایش وقتی برایم از او می گفت ...و من یاد نامه عمه ناهید می افتم که سالها یی دور برای بابا نوشته بود " غلامحسین از مشهد نامه داده .. نه نه من غریبم در اورده بابا براش پول بفرسته "( و حسرت من تمام آن نامه هایی است که بابا نذاشت نگهشون دارم ...)

و اینجا خانه ایی بود که روزی همه عاشقی ها از آن شروع شد .... هفت اطاق بزرگ تودر تو با دیوارهایی کاهگلی... حیاطی وسیع که در انتها به باغی می رسید که توش پربود از درختهایی با انارهای گاز زده ( اینکه کسی قبل از رسیدن انارها اونا رو بچینه پدر بزرگ رو خیلی ناراحت می کرد ... چیدن انار قبل از رسیدن رو تو خونه قدغن کرده بود و بابا رو مامور کرده بود تا مواظب انارها باشد ... اینطوری که عموها برای امتحان شیرین بودن انارها... رو شاخه اونها رو گاز می زدند)...و در کوچکی که همیشه باز بود ... آدمهایی که می اومدند و می رفتند و زندگی به طرز شگفت انگیزی در جریان بود ... و پدر بزرگی که وقتی می اومد همه باید مرتب و دست به سینه می نشستند ... پدر بزرگ ناهارش را همیشه تنها می خورد توی بهترین اطاق خونه ...( شاید به خاطر همینه که همیشه احساس می کنم نمی شه بابا بزرگ یا بابا جون صداش کرد ) هیچ وقت نتونستم باور کنم که اون عکس سیاه سفید روتوش شده با لب ها و گونه های نارنجی که روزی توی خونه عمه ناهید دیدم عکس پدر بزرگ باشه... وسط حیاط یه حوض بزرگ و گرد بود و بین باغ و حیاط دیواری نبود و این چیزهایی رو که می نویسم درست مال زمانی که بلیط سینما برای صندلی های ردیف جلو یک تومان بودو برای ردیف اخر دو تومان ... ( بابا چقدر دوست داشت بره سینما ... تعریف می کنه که یه روز از صبح تا غروب برای پدر بزرگ توی باغ کار می کنه بابا بزرگ غروب بهش یک تومان می ده ... بابا بهترین لباساشو می پوشه و یک تومن رو می ذاره تو جیبش یه راست می ره سینما و می شینه ردیف جلو ... فیلم فارسی رو که دیده یادش نمی یاد فقط یادش که بعد از تموم شدن فیلم همه خسته گی کار توی بدنش مونده بود و حسرت یک تومنی رو داشت که آسون از دستش داده بود و این آخرین باری بود که بابا سینما رفت)....



پدر بزرگ که می میره بی بی می مونه با بچه هایی که باغ رو تیکه تیکه جدا کردند و بی بی بهترین آدم روی زمین بود و تمام خاطره من از بی بی تصویر کم رنگی است از زنی با موهایی مشکی و بلند با صورتی مهربان و لبخند ی ملایم که دانه های انار خشک شده را در آسیابی سنگی می ریزد و دسته آسیاب سنگی را آرام آرام می چرخاند ...(بعدها وقتی که دیوارهای خانه را نما کرده بودند ...نصف حیاط را خانه ساخته بودند و دیگر از باغ و درختهای انارش جز تکه ایی کوچک زمین خاکی چیزی نمانده بود ... آن آسیاب سنگی را دیدم که خسته و دور افتاده در خاک فرو رفته بود ) ... بی بی که مرد در خونه هم بسته شد و بی بی چقدر مهربان بود.... حتی موقعی که مرده بود هم به من خوش می گذشت ... مراسم را در همان خانه گرفته بودند و مامان حالا اینقدر سرش شلوغ بود که دیگر به من کاری نداشت ...با خیال راحت می رفتم خونه دوستام و با خودم می یاوردمشون خونه و اونجا مهناز با افتخار براشون تعریف می کرد که چطور عمو مسعود چشمهای بی بی رو که مرده بوده بسته ...( و مرگ برای ما چقدر هیجان انگیز بود)...عمه ناهید خونه شو که نزدیک خونه پدر بزرگ و بی بی بوده می فروشه ... می گفت زمینش قدیمی موریانه داره ... موریانه ها هر چه از باغ مانده بود رو خوردند ... زمین های باغ رو حالا خونه ساختند... خونه ها رو فروختند و تمام آن چیزی که از خونه مونده رسیده به عمو مسعود و عمو می گه شاید اینجا رو بفروشه تا پاساژبسازن ...


حالا که تو نیستی بذار هیچی نباشه ... و بعد ها خیلی بعد تر وقتی که همه خونه رو پاساژ و مغازه بسازن وقتی که دیگه هیچ چیزی تو رو یاد هیچکسی نندازه ... زیر قدم های آدم های غریبه ... یه آسیاب سنگی کوچیکه که خوابهایی با طعم انار می بینه ....