به دلایلی که هیچ وقت نفهمیدم  الهام منو همیشه یاد آب و هوا می انداخت ... الهام آفتابی ...الهام ابری ... الهام طوفانی ... و اون روز که الهام اومد پیشم مه آلود بود ... الهام مه آلود می شینه کنارم و شروع می کنه به حرف زدن و اصلا نمی پرسه دوست دارم حرفاشو بشنوم یا نه ( شاید به خاطر این بود که من همیشه بیشتر از اینکه زبان خوبی برای حرف زدن باشم گوش خوبی برای شنیدن بودم ) ...

نشسته کنارم  دستم را جلو می برم و انگشتهایش را لمس می کنم ... انگشتهایش سرد و مرطوب است ... انگشتهای مه آلود ... چشمهای مه آلود ... تو حرف می زنی و اصلا نمی پرسی می خواهم بشنوم یا نه ... کلماتت می لرزید یا صدایت  مهم نبود مهم سنگینی چیزهایی بود که می گفتی ... حالا حرفهایت را به سختی می شنوم انگار دور شده ایی و انگشتهای سردت را  را در دستهای من جا گذاشته ایی ... چرا نمی پرسی می خواهم حرفهایت را بشنوم  یا نه ...الهام مه آلود حالا های های باران  شده ... نگاهم را از نگاهش می گیرم و خیره می شوم به روبرو.... به انبوه کلماتی که نمی خواهم بشنوم ...