حرفهای ما هنوز ناتمام ....تا نگاه می کنی وقت رفتن است .
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود

به دلیل پاره ایی از مشکلات زندگی این وبلاگ تا دو ماه آینده به روز نخواهد شد
ممنون از همه دوستانی که صبورانه می آمدند و در سکوت به حرفهای این وبلاگ گوش می دادند .
تا دو ماه دیگر در پناه حق .

دختر های آفتاب مهتاب ندیده از پشت پنجره عاشق می شوند .

بر اساس حرفهایی که لیلی شب امتحان آنالیز برایم تعریف کرد :

دخترهای آفتاب مهتاب ندیده عاشق پسرهای فامیل شان می شوند و گاهی هم عاشق همکلاسی برادرشان و این همون اتفاقی بود که برای لیلی افتاد و یک روز صبح از پشت پنجره عاشق همکلاسی برادرش شد و اگر ساعت دستش بود حتی زمان دقیقش هم خاطرش می ماند ... و یک روز تصمیم گرفت که نامه ایی را که از مدتها پیش برای همکلاسی برادرش نوشته بود به دستش برساند و برای همین بود که وقتی همکلاسی برادرش یک روز عصر آمد دنبال کتابی که به برادر لیلی قرض داده بود همینکه که فهمید برادر لیلی خانه نیست می خواست برود که لیلی چادر سفیدش را سرش کرد و نامه را لای کتاب گذاشت و با لبخند به همکلاسی برادرش داد و همکلاسی برادر لیلی یا معنی لبخند لیلی را نفهمیده بود یا نامه را نخوانده بود چون هیچ روزی سر کوچه خانه لیلی نمی ایستاد تا لیلی رد شود و جواب نامه اش را با لبخند بدهد ... یکی دو هفته ایی طول کشید تا لیلی از پشت در شنید که همکلاسی برادرش کتاب را به همکلاسی دیگرش داده بود بدون آنکه لای کتاب را نگاه کند و همکلاسی همکلاسی برادر لیلی نامه را خوانده بود همان نامه ایی که لیلی در آن نوشته بود که چطور از پشت پنجره عاشقش شده و همکلاسی همکلاسی برادر لیلی فکر می کند که نامه را خواهر همکلاسی برادر لیلی نوشته و تا مدتها سر کوچه شان می ایستاده و به خواهر همکلاسی لیلی لبخند می زده و وقتی یک سیلی محکم از خواهر همکلاسی برادر لیلی می خورد نامه را به او نشان می دهد و خواهر همکلاسی برادر لیلی هم نامه را به همکلاسی برادر لیلی نشان می دهد و همه ماجرا را برایش تعریف می کند و لیلی همه اینها را وقتی که فال گوش پشت در ایستاده بود می شنود و برادر همکلاسی لیلی آخرش انگار که می دانست لیلی پشت در فال گوش ایستاده با صدای بلند گفت که چقدر بدش می آید از دخترهای احمقی که از پشت پنجره عاشق می شوند و با لبخند به پسرها نا مه می دهند و از آنروز به بعد بود که لیلی تصمیم گرفت که دیگر مثل دختر های احمق رفتار نکند و اگر شما حالا فکر می کنید که لیلی بالاخره یه همکلاسی برادرش رسید باید بگویم که نخیر مگه من دارم براتون فیلم هندی تعریف می کنم بهر حال ما تا نزدیکای صبح با هم حرف می زدیم و می خندیدم و اگه شما فکر می کنید که از امتحان آنالیزم افتادم باید بگویم که بله افتادم .....





چند وقت پیش با سیما صحبت می کردم ، درباره اش حرف می زدیم اما هر چه فکر کردیم اسمش یادمون نیومد ، نه من نه سیما ..سه روز تمام داشتم فکر می کردم که اسمش چی بود همه چیز یادم بود اینکه چطور راه می رفت چطور حرف می زد ، چطور خسته از پله ها بالا می یومد حتی اینکه چطوری جلوی آینه می ایستاد و به صورتش کرم می زد همه چیز، به جز اسمش ...( همیشه همیطوری وقتی چیزی باید یادت بیاد همیشه نوک زبونت گیر می کنه و بعدها وقتی که دیگر اصلا مهم نیست و اصلا بهش فکر نمی کنی ناگهان یادت می آید )
فیلمی از لورکا می دیدم و خیلی وقت بود که دیگر به اسمش فکر نمی کردم که یادم اومد اسمش چی بود .......

فائزه تهرانی بود و هر شب قبل از خواب لباس خواب می پوشید ... هر شب ... پس جای تعجب نبود اگر یک چمدان پر از کتاب رو اول هر ترم با خودش میاورد و آخر هر ترم با خودش می برد یک چمدان قرمز پر از کتاب.....
و یک چمدان پر از کتاب یک گنج کوچک است وقتی که آدم از شدت بیکاری جلوی آینه می ایستد و برای خودش شکلک در می آورد .... و آنروز هم یکی از عصرهای کشدار و تمام نشدنی اول ترم بود که رفتم اتاق 201و به فائزه گفتم : میشه چند تا از کتابهاتو بدی بخونم ؟ و فائزه چمدان کتابهاشو از زیر تخت بیرون کشید ...
چه کتابهایی... انقلاب شیلی ، زاپاتا ، کارلوس کاستاندا ، صمد بهرنگی ، پینوشه دیکتاتور بزرگ ...کتابهایی که حاضر بودم تا صبح جلوی آینه شکلک در بیاورم ولی نخونمشون ... نا امیدانه به کتابها نگاه می کردم و زیر نگاه سنگین فائزه احساس کسی رو داشتم که کفشهای کتانی سفید پوشیده و یک چمدان قرمز پر از کتاب رو از پله ها پایین می آره ...روی زمین می کشه و نفس زنان توی ترمینال دنبال بلیط می گرده . سرم رو بالا آوردم و به فائزه گفتم : کتاب شعر نداری..؟ و فائزه همینطور که لابلای کتابهارو می گشت با صدای بلند شروع کرد شعری را از حفظ خواندن شعری بی وزن و قافیه با آهنگی غریب... رویاهای ترجمه شده از شاعری در سرزمینی دور رویاهایی آرام و آهنگین ... دستش را از چمدان بیرون می کشد و کتابی از لورکا را به من می دهد ....