زندگی برای من از جایی درست در چشمهای تو آغاز می شود ...در نگا هت ادامه می یابد روی لبهایت گرم می شود و در واژه هایت زیبا می شود ... به دستهایت که می رسد مرا در آغوش می گیرد ...

برای مامان بخاطر همه خوب بودنش:


آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود اما گرفته دور و برش هاله ایی سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد هر کنج خانه صحنه ایی از داستان اوست در ختم خویش هم به سر کار خویش بود بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از این زیر پله ها اهسته تا به هم نزند خواب ناز من امروز هم گذشت در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود چادر نماز فلفلی انداخته به سر کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
هر جاشده هویج هم امروز می خرد بیچاره پیرزن .... همه برف است کوچه ها
او فکر بچه هاست
.......
اما پسر چه کرد برای تو هیچ هیچ
تنها مریضخانه به امید دیگران یک روز هم خبر : که بیا او تمام کرد
در راه قم به هر چه رسیدم عبوس بود پیچید کوه و به من فحش داد و دور شد صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین دریاچه هم به حال من از دور می گریست تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین چکید
مادر به خاک رفت
مادر بخواب
منزل مبارکت
......

باز آمدم به خانه ... چه حالی ... نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض پیراهن پلید مرا باز شسته بود انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود
: بردی مرا به خاک کردی و آمدی؟ تنها نمی گذارمت بی نوا پسر ..... می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه

اما خیا ل بود ای وای مادرم


خوابهایی با طعم انار



پدر بزرگ یه روز از تمام دنیایش قهرکرد ... وارد ارتش شد و رفت وسط کویر... عاشق بی بی شد...
و اینطوری که من از یه جایی شروع می شم ...

من از پدر بزرگی می پرسیدم که هیچ وقت ندیده بودمش و عموغلامحسین چه حسرتی بود در چشمهایش وقتی برایم از او می گفت ...و من یاد نامه عمه ناهید می افتم که سالها یی دور برای بابا نوشته بود " غلامحسین از مشهد نامه داده .. نه نه من غریبم در اورده بابا براش پول بفرسته "( و حسرت من تمام آن نامه هایی است که بابا نذاشت نگهشون دارم ...)

و اینجا خانه ایی بود که روزی همه عاشقی ها از آن شروع شد .... هفت اطاق بزرگ تودر تو با دیوارهایی کاهگلی... حیاطی وسیع که در انتها به باغی می رسید که توش پربود از درختهایی با انارهای گاز زده ( اینکه کسی قبل از رسیدن انارها اونا رو بچینه پدر بزرگ رو خیلی ناراحت می کرد ... چیدن انار قبل از رسیدن رو تو خونه قدغن کرده بود و بابا رو مامور کرده بود تا مواظب انارها باشد ... اینطوری که عموها برای امتحان شیرین بودن انارها... رو شاخه اونها رو گاز می زدند)...و در کوچکی که همیشه باز بود ... آدمهایی که می اومدند و می رفتند و زندگی به طرز شگفت انگیزی در جریان بود ... و پدر بزرگی که وقتی می اومد همه باید مرتب و دست به سینه می نشستند ... پدر بزرگ ناهارش را همیشه تنها می خورد توی بهترین اطاق خونه ...( شاید به خاطر همینه که همیشه احساس می کنم نمی شه بابا بزرگ یا بابا جون صداش کرد ) هیچ وقت نتونستم باور کنم که اون عکس سیاه سفید روتوش شده با لب ها و گونه های نارنجی که روزی توی خونه عمه ناهید دیدم عکس پدر بزرگ باشه... وسط حیاط یه حوض بزرگ و گرد بود و بین باغ و حیاط دیواری نبود و این چیزهایی رو که می نویسم درست مال زمانی که بلیط سینما برای صندلی های ردیف جلو یک تومان بودو برای ردیف اخر دو تومان ... ( بابا چقدر دوست داشت بره سینما ... تعریف می کنه که یه روز از صبح تا غروب برای پدر بزرگ توی باغ کار می کنه بابا بزرگ غروب بهش یک تومان می ده ... بابا بهترین لباساشو می پوشه و یک تومن رو می ذاره تو جیبش یه راست می ره سینما و می شینه ردیف جلو ... فیلم فارسی رو که دیده یادش نمی یاد فقط یادش که بعد از تموم شدن فیلم همه خسته گی کار توی بدنش مونده بود و حسرت یک تومنی رو داشت که آسون از دستش داده بود و این آخرین باری بود که بابا سینما رفت)....



پدر بزرگ که می میره بی بی می مونه با بچه هایی که باغ رو تیکه تیکه جدا کردند و بی بی بهترین آدم روی زمین بود و تمام خاطره من از بی بی تصویر کم رنگی است از زنی با موهایی مشکی و بلند با صورتی مهربان و لبخند ی ملایم که دانه های انار خشک شده را در آسیابی سنگی می ریزد و دسته آسیاب سنگی را آرام آرام می چرخاند ...(بعدها وقتی که دیوارهای خانه را نما کرده بودند ...نصف حیاط را خانه ساخته بودند و دیگر از باغ و درختهای انارش جز تکه ایی کوچک زمین خاکی چیزی نمانده بود ... آن آسیاب سنگی را دیدم که خسته و دور افتاده در خاک فرو رفته بود ) ... بی بی که مرد در خونه هم بسته شد و بی بی چقدر مهربان بود.... حتی موقعی که مرده بود هم به من خوش می گذشت ... مراسم را در همان خانه گرفته بودند و مامان حالا اینقدر سرش شلوغ بود که دیگر به من کاری نداشت ...با خیال راحت می رفتم خونه دوستام و با خودم می یاوردمشون خونه و اونجا مهناز با افتخار براشون تعریف می کرد که چطور عمو مسعود چشمهای بی بی رو که مرده بوده بسته ...( و مرگ برای ما چقدر هیجان انگیز بود)...عمه ناهید خونه شو که نزدیک خونه پدر بزرگ و بی بی بوده می فروشه ... می گفت زمینش قدیمی موریانه داره ... موریانه ها هر چه از باغ مانده بود رو خوردند ... زمین های باغ رو حالا خونه ساختند... خونه ها رو فروختند و تمام آن چیزی که از خونه مونده رسیده به عمو مسعود و عمو می گه شاید اینجا رو بفروشه تا پاساژبسازن ...


حالا که تو نیستی بذار هیچی نباشه ... و بعد ها خیلی بعد تر وقتی که همه خونه رو پاساژ و مغازه بسازن وقتی که دیگه هیچ چیزی تو رو یاد هیچکسی نندازه ... زیر قدم های آدم های غریبه ... یه آسیاب سنگی کوچیکه که خوابهایی با طعم انار می بینه ....

یکی بود یکی نبود ...غیر از خداو یه کلاغ و یه دختر کوچولوی ساده لوح هیچکس نبود ... و این کلاغ چه قصه راست بود چه دروغ و بالا و پایین قصه چه ماست بود چه دوغ ...وقتی قصه ما به سر می رسید هیچ وقت به خونش نمی رسید ... چون همیشه روی درختهای پاییزی پشت پنجره نشسته بود و بچه های مهد کودک رو می پاییدو اگه یکی فحش می داد یا می رفت زیر میز انگشتشو تو دماغش می کرد یا خوراکی یکی دیگه رو می خورد یا... فورا به خانم مربی خبر می داد.



چهار ساله بودم می رفتم مهد کودک و یه روز مامان گفت (اون روزها مامان مربی مون بود) " هر کی کار بد بکنه کلاغه به من خبر می ده "و من وقتی بچه بودم این حرف رو مثل خیلی از حرفهای دیگه باور کرده بودم ( گاهی فکر می کنم خاصیت خوب بچه گی اینه که آدم برای باور کردن احتیاجی به دلیل نداره)... کلاغ های آزاردهنده ایی که همیشه پیداشون می شد وقتی دروغ می گفتم وقتی سارا رو می زدم وقتی دامن چهار خونه افسانه رو می کشیدم ... کلاغ ها همیشه بودند و به مامان خبر می دادند...و مامان در تمام مدت سی سال این کلک رو می زد ... من همیشه فکر می کردم بچه های این دوره زمونه به سادگی بچه های دهه شصت نیستند تا اینکه مامان چند وقت پیش توی اخرین ماهای تدریسش تعریف می کرد از یکی از پسر بچه های شیطون کلاس که مامانش همیشه از کارهای بدش خبر می آورد ... و مامان همیشه سر کلاس صداش می زد و می گفت " کلاغ خبر اورده تو دیروز این کارو کردی...." پسر بچه یه روز به تنگ می یاد و از مامان می پرسه " این کلاغ چطوری توی خونه مارو می بینه؟"و مامان می گه " از تو سوراخ خونه تون "... مامان پسر بچه بعدا تعریف کرده که پسرش وقتی می یاد خونه ازش می پرسه"مامان... سوراخ خونه ما .کجاست؟"


بچه ها بزرگ می شن ... معلم ها بازنشسته می شن ...قصه ها به سر می رسن.... کلاغ ها به خونشون نمی رسن و با همه اینها دنیا هیچ وقت از بچه کوچولو های شیطون و ساده لوح خالی نمی شه.