فرشته های مرا موریانه خورد ....

محمد شش سالشه ...آخرین کتابی که مامانش براش خریده داستان هایی در باره فرشته هاست ...کتاب با این داستان شروع شده :

روزی پیرزنی در راه خانه ش یک فرشته می بیند ...فرشته چیزی در دامن پیرزن می ریزد و به او می گوید هر وقت رسیدی به خونه می تونی نگاهشون کنی ولی تا اون موقع حق نداری نگاه کنی ...وسط راه پیرزن که دیگه نمی تونه صبر کنه دامنشو باز می کنه و چیزی رو که فرشته بهش داده نگاه می کنه ... اونا فقط چند تا زغال سیاه بودن ...پیرزن با عصبانیت زغال هارو پرت می کنه و فقط دو تاشون رو برای خودش نگه می داره ...وقتی به خونه می رسه می بینه اون دو تا زغال تبدیل به جواهر شدن ...با سرعت برمی گرده و دنبال بقیه زغال هایی می گرده که دورشون انداخته ...اما پیداشون نمی کنه

 

این داستان خیلی از ماهاست ...و چون فرشته ایی حادثه ایی را به ما هدیه  می دهد از رنج حادثه دلمان می گیرد... فورا آنرا تاریک و غم انگیز  می بینیم  ... ولی روزی می یاد که می فهمی چیزی که رنج می پنداشتی موهبتی  بوده برایت  ...شاید  طول بکشه اما زغال در موقع مقررش به جواهر تبدیل می شه  ...

بچه که بودم پشت کتابهای بابا نقاشی می کشیدم ...فرشته هایی با موهایی خیلی خیلی بلند و کفشهای نوک تیز..فرشته  هایی که روی سرشون تاج و تور داشتن  ...زمین کویر موریانه داره ...اون تابستون که از مسافرت برگشتیم ...موریانه زده بود به کتابخانه ... فرشته های منو موریانه خورده بود ...!!