... وقتی شب ، شب سفر بود توی کوچه های وحشت وقت هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت وقتی هر ثانیه ی شب تپش هراس من بود وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود تو با دست مهربونی به تنم مرهم کشیدی برام از روشنی گفتی پرده ی شبو دریدی .... ...
سیمین همین شعر را می خواندی ؟...آنروز که به دیوار تکیه داده بودی و به پنجره خیره شده بودی ؟ جلوی پنجره حفاظ بلندی بود که زیبایی آسمان را از تو می گرفت . گفتم : تو از اینجا چیزی هم می بینی ؟ گفتی : بدون پنجره هم می تونم ببینمش ... ... ... ... |