خوابهایی با طعم انار



پدر بزرگ یه روز از تمام دنیایش قهرکرد ... وارد ارتش شد و رفت وسط کویر... عاشق بی بی شد...
و اینطوری که من از یه جایی شروع می شم ...

من از پدر بزرگی می پرسیدم که هیچ وقت ندیده بودمش و عموغلامحسین چه حسرتی بود در چشمهایش وقتی برایم از او می گفت ...و من یاد نامه عمه ناهید می افتم که سالها یی دور برای بابا نوشته بود " غلامحسین از مشهد نامه داده .. نه نه من غریبم در اورده بابا براش پول بفرسته "( و حسرت من تمام آن نامه هایی است که بابا نذاشت نگهشون دارم ...)

و اینجا خانه ایی بود که روزی همه عاشقی ها از آن شروع شد .... هفت اطاق بزرگ تودر تو با دیوارهایی کاهگلی... حیاطی وسیع که در انتها به باغی می رسید که توش پربود از درختهایی با انارهای گاز زده ( اینکه کسی قبل از رسیدن انارها اونا رو بچینه پدر بزرگ رو خیلی ناراحت می کرد ... چیدن انار قبل از رسیدن رو تو خونه قدغن کرده بود و بابا رو مامور کرده بود تا مواظب انارها باشد ... اینطوری که عموها برای امتحان شیرین بودن انارها... رو شاخه اونها رو گاز می زدند)...و در کوچکی که همیشه باز بود ... آدمهایی که می اومدند و می رفتند و زندگی به طرز شگفت انگیزی در جریان بود ... و پدر بزرگی که وقتی می اومد همه باید مرتب و دست به سینه می نشستند ... پدر بزرگ ناهارش را همیشه تنها می خورد توی بهترین اطاق خونه ...( شاید به خاطر همینه که همیشه احساس می کنم نمی شه بابا بزرگ یا بابا جون صداش کرد ) هیچ وقت نتونستم باور کنم که اون عکس سیاه سفید روتوش شده با لب ها و گونه های نارنجی که روزی توی خونه عمه ناهید دیدم عکس پدر بزرگ باشه... وسط حیاط یه حوض بزرگ و گرد بود و بین باغ و حیاط دیواری نبود و این چیزهایی رو که می نویسم درست مال زمانی که بلیط سینما برای صندلی های ردیف جلو یک تومان بودو برای ردیف اخر دو تومان ... ( بابا چقدر دوست داشت بره سینما ... تعریف می کنه که یه روز از صبح تا غروب برای پدر بزرگ توی باغ کار می کنه بابا بزرگ غروب بهش یک تومان می ده ... بابا بهترین لباساشو می پوشه و یک تومن رو می ذاره تو جیبش یه راست می ره سینما و می شینه ردیف جلو ... فیلم فارسی رو که دیده یادش نمی یاد فقط یادش که بعد از تموم شدن فیلم همه خسته گی کار توی بدنش مونده بود و حسرت یک تومنی رو داشت که آسون از دستش داده بود و این آخرین باری بود که بابا سینما رفت)....



پدر بزرگ که می میره بی بی می مونه با بچه هایی که باغ رو تیکه تیکه جدا کردند و بی بی بهترین آدم روی زمین بود و تمام خاطره من از بی بی تصویر کم رنگی است از زنی با موهایی مشکی و بلند با صورتی مهربان و لبخند ی ملایم که دانه های انار خشک شده را در آسیابی سنگی می ریزد و دسته آسیاب سنگی را آرام آرام می چرخاند ...(بعدها وقتی که دیوارهای خانه را نما کرده بودند ...نصف حیاط را خانه ساخته بودند و دیگر از باغ و درختهای انارش جز تکه ایی کوچک زمین خاکی چیزی نمانده بود ... آن آسیاب سنگی را دیدم که خسته و دور افتاده در خاک فرو رفته بود ) ... بی بی که مرد در خونه هم بسته شد و بی بی چقدر مهربان بود.... حتی موقعی که مرده بود هم به من خوش می گذشت ... مراسم را در همان خانه گرفته بودند و مامان حالا اینقدر سرش شلوغ بود که دیگر به من کاری نداشت ...با خیال راحت می رفتم خونه دوستام و با خودم می یاوردمشون خونه و اونجا مهناز با افتخار براشون تعریف می کرد که چطور عمو مسعود چشمهای بی بی رو که مرده بوده بسته ...( و مرگ برای ما چقدر هیجان انگیز بود)...عمه ناهید خونه شو که نزدیک خونه پدر بزرگ و بی بی بوده می فروشه ... می گفت زمینش قدیمی موریانه داره ... موریانه ها هر چه از باغ مانده بود رو خوردند ... زمین های باغ رو حالا خونه ساختند... خونه ها رو فروختند و تمام آن چیزی که از خونه مونده رسیده به عمو مسعود و عمو می گه شاید اینجا رو بفروشه تا پاساژبسازن ...


حالا که تو نیستی بذار هیچی نباشه ... و بعد ها خیلی بعد تر وقتی که همه خونه رو پاساژ و مغازه بسازن وقتی که دیگه هیچ چیزی تو رو یاد هیچکسی نندازه ... زیر قدم های آدم های غریبه ... یه آسیاب سنگی کوچیکه که خوابهایی با طعم انار می بینه ....