رفته بودیم مسافرت طرافای زاهدان و خاش و زابل ... در مسیر برگشت جاده زابل ـ نهبندان   بدلیل خشکسالی های مداوم دیگر اثری از دریاچه زیبای هامون  باقی نمانده ...

 

 

گرم ، خشک و سوزان  با بادهایی ابدی ...اینجا زمانی دریاچه بوده ، روزگاری آنهمه سیراب و امروز اینهمه تشنه ، شوره زاری سفید ، خاطره ایی

شور از در یاچه ایی که سابقا آنقدر وسیع بوده که در فصل بارندگی تا نزدیکی جاده امتداد می یافته  این را به خاطر تابلوهای زنگ زده "شنا  

ممنوع ''ایی  می گویم که گاها در حاشیه جاده دیده می شوند . هفت سال خشک سالی مداوم  روح  دریاچه و گویی روح حیات را از این خانه های خشتی گرفته است.

گنبد هایی مدور و نیمه ویران  خانه امید  زنانی  با موهایی مشکی و بلند ، صورتهایی سبزه و لبخندهایی آرام همچنان  که سنگ آسیاب را می

چرخاندند در انتظار  مردانی که با دستی پر از دریاچه باز می گشتند  پاروهایی که بر آب می خوردند و به همه چیز جان می بخشیدند ...و امروز دشتی وسیع  ، خالی و دلتنگ  که در انتها به افقی کم رنگ می رسد.