چند وقت پیش با سیما صحبت می کردم ، درباره اش حرف می زدیم اما هر چه فکر کردیم اسمش یادمون نیومد ، نه من نه سیما ..سه روز تمام داشتم فکر می کردم که اسمش چی بود همه چیز یادم بود اینکه چطور راه می رفت چطور حرف می زد ، چطور خسته از پله ها بالا می یومد حتی اینکه چطوری جلوی آینه می ایستاد و به صورتش کرم می زد همه چیز، به جز اسمش ...( همیشه همیطوری وقتی چیزی باید یادت بیاد همیشه نوک زبونت گیر می کنه و بعدها وقتی که دیگر اصلا مهم نیست و اصلا بهش فکر نمی کنی ناگهان یادت می آید )
فیلمی از لورکا می دیدم و خیلی وقت بود که دیگر به اسمش فکر نمی کردم که یادم اومد اسمش چی بود .......

فائزه تهرانی بود و هر شب قبل از خواب لباس خواب می پوشید ... هر شب ... پس جای تعجب نبود اگر یک چمدان پر از کتاب رو اول هر ترم با خودش میاورد و آخر هر ترم با خودش می برد یک چمدان قرمز پر از کتاب.....
و یک چمدان پر از کتاب یک گنج کوچک است وقتی که آدم از شدت بیکاری جلوی آینه می ایستد و برای خودش شکلک در می آورد .... و آنروز هم یکی از عصرهای کشدار و تمام نشدنی اول ترم بود که رفتم اتاق 201و به فائزه گفتم : میشه چند تا از کتابهاتو بدی بخونم ؟ و فائزه چمدان کتابهاشو از زیر تخت بیرون کشید ...
چه کتابهایی... انقلاب شیلی ، زاپاتا ، کارلوس کاستاندا ، صمد بهرنگی ، پینوشه دیکتاتور بزرگ ...کتابهایی که حاضر بودم تا صبح جلوی آینه شکلک در بیاورم ولی نخونمشون ... نا امیدانه به کتابها نگاه می کردم و زیر نگاه سنگین فائزه احساس کسی رو داشتم که کفشهای کتانی سفید پوشیده و یک چمدان قرمز پر از کتاب رو از پله ها پایین می آره ...روی زمین می کشه و نفس زنان توی ترمینال دنبال بلیط می گرده . سرم رو بالا آوردم و به فائزه گفتم : کتاب شعر نداری..؟ و فائزه همینطور که لابلای کتابهارو می گشت با صدای بلند شروع کرد شعری را از حفظ خواندن شعری بی وزن و قافیه با آهنگی غریب... رویاهای ترجمه شده از شاعری در سرزمینی دور رویاهایی آرام و آهنگین ... دستش را از چمدان بیرون می کشد و کتابی از لورکا را به من می دهد ....