آدمها چقدر ساده با هم آشنا می شوند اینقدر ساده که گاهی باید کلی فکر کرد تا یادت بیاد چطوری شروع شده ....

 

اولین بار که سیمین رو دیدم نیم ساعتی می شد که  بابا رفته بود و منو گذاشته بود با یه چمدون و یه ساک و یک کیلو

سیب زمینی و چند تا تن ماهی ( که هیچ وقت خورده نشد )...به ساکم تکیه داده بودم و فکر می کردم که اینجا   آخر دنیاست و صدای خنده های سمیه و محبوبه از اطاق روبه رو اعصابم رو خورد کرده بود به ساکم تکیه داده بودم

سیمین کنار میز نشسته بود    و لیلی هی می اومد توی اطاق از چمدونش چیزی برمی داشت و می رفت ...

سرشو بالا آورد و لبخندش اینقدر گرم و آشنا بود که برای حرف زدن وسوسه می شوم ...

"این دختره کیه همش می یاد و میره "  اسمش لیلی.. دوستش طبقه سوم  تو اطاق کم می مونه " شما مال کجایید ؟ بهبهان "بهبهان کجاست   ؟"   جنوب نزدیک اهواز " اسم شما چیه ؟" سیمین

وبه همین سادگی با سیمین دوست می شوم که ابروهایش به هم پیوسته بود و وقتی می خندید گونه هایش برجسته می شد ...آدم با سیمین خیلی راحته با سیمین میشد درباره همه چی حرف زد درباره عشق ، یوگا ،رژلب ، فلسفه ،شعر ،ماسک صورت، می شد از همه دنیا حرف زد ... و همونقدر ساده که با هم دوست شده بودیم ساده از هم خداحافظی کردیم و اینبار من می مانم و فکر می کنم آدمها از چی ساخته می شوند .. از گوشت .خون .روحی که 21گرم وزن داردو یا شاید از  یه دنیا خاطرات ساده...