یکبار به مترسکی گفتم "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ایی؟"گفت " لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم "... دمی اندیشیدم و گفتم " درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام " گفت " فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند " آنگاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من . یکسال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد . هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .


ازکتاب دیوانه ـ خلیل جبران