یادم می یاد که شعرش رو اینطور شروع کرد "حاشور ...حاشور...حاشور...حاشور...حاشور..حاشور..." وما ته سالن آمفی تاتر نشسته بودیم و از خنده روده بر شده بودیم . من بودم و سیما و سیمین شاید هم من و فاطمه و سیمین و شاید هم سیمین نبود . وقتی رسیده بود به "نقطه ...نقطه ...نقطه ...نقطه ...نقطه ..نقطه ..." تقریبا همه می خندیدند . شعرش رو قطع کرد و الان دقیقا یادم نیست که چی گفت . حرفهایی درباره اینکه برامون متاسفه که قادر به درک خودش و شعرهایی که می خونه نیستیم .حرفهایش که تمام شد سالن از خنده منفجر شد.

 

اگر دوباره شعر بخواند شاید دوباره بخندم ... اما متاسفم برای خودم به خاطر تمام آدمها و به خاطر تمام شعرهایی که درکشون نکردم .