صفا دندانپزشک است. و امروز عصر در روزمرگی آدم هایی که دردهای تکراری دارند و دهانشان از زور درد باز نمی شود دختری را دید که لبخند می زد. دهانش را باز می کند و با انگشت دندان شکسته یی را نشانش می دهد . اصرار دارد که می خواهد این دندان شکسته را نگه دارد . صفا حلقه ازدواجش را آرام  بیرون می آورد و انگشتش را در لبخند دخترک فرو می برد.