من برای یک روز خدا بودم.

آنروز کسی نمرد و تمامی کودکانی که بدنیا آمدند سالم بودند.  کسانی که حتا امیدی به زنده بودنشان نبود به خانه بازگشتند. جنگی نبود و خونی ریخته نشد. در تمام بیایان ها باران  بارید.  ماهیگیران فقیر با تورهایی پر از ماهی و مروارید از دریا بازگشتند. آنروز معجزات بسیاری رخ داد .

در پایان روز از فرشتگان خواستم تا به زمین بروند و برایم بگویند که انسانها چقدر شادند. فرشتگان از زمین بازگشتند و گفتند: انساها امروز به همان اندازه یی شادند که دیروز بودند.

از بالا به زمین نگریستم. 

زمین رنجی بسیار عمیق بود که معجزاتم را در خویش می بلعید و ناپدید می کرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
نور زمستانی شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 10:43 ب.ظ http://liopozo.persianblog.ir

فوق العاده بود.عالی.دیدگاه فلسفی جالبی توی نوشته ت موج می زنه. دلم می خاست این نوشته رو من می نوشتم.

خیلی ممنون . خیلی خوشحالم از اینکه نوشتی "دلم می خاست این نوشته رو من می نوشتم"...این جمله بهم انگیزه می ده تا بیشتر بنویسم .

فرهاد یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 08:35 ق.ظ

ممنون، زیبا ست.

خواهش می کنم . من هم ممنون که وقت گذاشتید و نوشته هام رو خوندید

لادن پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 11:24 ب.ظ http://javaneh65.blogfa.com

همه ی نوشته هاتو خوندم از آخر به اول
باوت میشه این اولین وبلاگی هست که همشو تا اول خوندم .
راستی تو کی هستی که اینقدر ساده و زسیا می نویسی؟؟
یکتا مینویسی

مرسی لادن عزیز. دنیا با آدم هایی مثل تو زیباست که در نوشته های ساده و روزمره زیبایی رو می بینن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد