من برای یک روز خدا بودم.
آنروز کسی نمرد و تمامی کودکانی که بدنیا آمدند سالم بودند. کسانی که حتا امیدی به زنده بودنشان نبود به خانه بازگشتند. جنگی نبود و خونی ریخته نشد. در تمام بیایان ها باران بارید. ماهیگیران فقیر با تورهایی پر از ماهی و مروارید از دریا بازگشتند. آنروز معجزات بسیاری رخ داد .
در پایان روز از فرشتگان خواستم تا به زمین بروند و برایم بگویند که انسانها چقدر شادند. فرشتگان از زمین بازگشتند و گفتند: انساها امروز به همان اندازه یی شادند که دیروز بودند.
از بالا به زمین نگریستم.
زمین رنجی بسیار عمیق بود که معجزاتم را در خویش می بلعید و ناپدید می کرد.
فوق العاده بود.عالی.دیدگاه فلسفی جالبی توی نوشته ت موج می زنه. دلم می خاست این نوشته رو من می نوشتم.
خیلی ممنون . خیلی خوشحالم از اینکه نوشتی "دلم می خاست این نوشته رو من می نوشتم"...این جمله بهم انگیزه می ده تا بیشتر بنویسم .
ممنون، زیبا ست.
خواهش می کنم . من هم ممنون که وقت گذاشتید و نوشته هام رو خوندید
همه ی نوشته هاتو خوندم از آخر به اول
باوت میشه این اولین وبلاگی هست که همشو تا اول خوندم .
راستی تو کی هستی که اینقدر ساده و زسیا می نویسی؟؟
یکتا مینویسی
مرسی لادن عزیز. دنیا با آدم هایی مثل تو زیباست که در نوشته های ساده و روزمره زیبایی رو می بینن