"دختری را می شناختم که سالها پیش موهایش را از ته تراشید ، پاهایش را شست و خودش را در گلدانی با خاکهای تیره کاشت .
بهار که آمد تمام انگشتهایش جوانه زده بود...و ذهنش پر از نور بود.
حالا چند وقتیست که خودش را به بوته یاس باغچه پیوند زده و با هم از روی میله های پنجره و دیوارهای بلند کوچه بالا میروند....
کوچه های بن بست را در بویی از یاس و دخترک باقی می گذارند."
.....
بعد از دو سال امشب عجیب یاد
نوشته های قدیمم افتادم . اینکه می گن زندگی مثل سیبه تا برسه زمین هزار تا
چرخ می خوره واقعا درسته ... هر کی گفته دمش گرم !!!