ناخنش را بر تیره گی دیوار می خراشد... اولین خط سپید  ... دومین خط سپید ... سومین خط سپید ... چهارمین خط سپید ... پنجمین خط سپید ... ششمین خط سپید ... هفتمین خط سپید ....   روزهای  خط خطی هفته

 

احمد و اعظم را گرفته بودند ... شانزده آذر ... توی تظاهرات جلوی دانشگاه ... همان روز منتقل شان می کنند  زندان اوین ... اعظم را سه روز بعد ازاد می کنند ... احمد را یک هفته نگه می دارند ...

برقها رفته اطاق نیمه تاریک است ... بیرون باران می بارد ... احمد که حرف می زند دستهایش می لرزد می گوید  ... نیمه های شب  صدای فریاد می امد انگار کسی را شکنجه می کردند و در سلول کناریم  دانشجوی جوانی بود که تا صبح گریه می کرد ... و این سخت  ترین لحظه ها برایم بود ... می گوید حالا شبها از خواب می پرم ... احساس می کنم کسی فریاد می کشد ...

اعظم ساکت است دیگر مثل گذشته نیست ... خیره شده ام به جورابهای سیاه و کلفتش ...انگار صد سال پیر تر شده است ...

بلند که می شوند می گویم ... اجازه می دهید یه عکس بگیریم ... لبخند می زند ...باشه ولی سریع  ... سرویس ها الان می روند

دوربین را به سمت کسی که پشت میز نشسته  دراز می کنم ... آقای مسعودی  می شه زحمتشو شما بکشید ...  وقتی می ایستیم اعظم می گوید  شده ایم مثل آثار باستانی ...

آماده ... یک ...دو ... سه ... صدایمان بلند می شود ... فلاش نزد ... اعظم نگاهی به بیرون می اندازد ... باید بریم ... سرویسها الان حرکت می کنند .... بیرون هنوز باران می بارد ...

از پشت   شیشه های دودی اتاق انجمن  می بینمشان که کلاسورهایشا ن را بالا ی سرشان گرفته اند ... با قطره های باران روی شیشه می لغزند و دور می شوند ....