یکی بود یکی نبود ...غیر از خداو یه کلاغ و یه دختر کوچولوی ساده لوح هیچکس نبود ... و این کلاغ چه قصه راست بود چه دروغ و بالا و پایین قصه چه ماست بود چه دوغ ...وقتی قصه ما به سر می رسید هیچ وقت به خونش نمی رسید ... چون همیشه روی درختهای پاییزی پشت پنجره نشسته بود و بچه های مهد کودک رو می پاییدو اگه یکی فحش می داد یا می رفت زیر میز انگشتشو تو دماغش می کرد یا خوراکی یکی دیگه رو می خورد یا... فورا به خانم مربی خبر می داد.



چهار ساله بودم می رفتم مهد کودک و یه روز مامان گفت (اون روزها مامان مربی مون بود) " هر کی کار بد بکنه کلاغه به من خبر می ده "و من وقتی بچه بودم این حرف رو مثل خیلی از حرفهای دیگه باور کرده بودم ( گاهی فکر می کنم خاصیت خوب بچه گی اینه که آدم برای باور کردن احتیاجی به دلیل نداره)... کلاغ های آزاردهنده ایی که همیشه پیداشون می شد وقتی دروغ می گفتم وقتی سارا رو می زدم وقتی دامن چهار خونه افسانه رو می کشیدم ... کلاغ ها همیشه بودند و به مامان خبر می دادند...و مامان در تمام مدت سی سال این کلک رو می زد ... من همیشه فکر می کردم بچه های این دوره زمونه به سادگی بچه های دهه شصت نیستند تا اینکه مامان چند وقت پیش توی اخرین ماهای تدریسش تعریف می کرد از یکی از پسر بچه های شیطون کلاس که مامانش همیشه از کارهای بدش خبر می آورد ... و مامان همیشه سر کلاس صداش می زد و می گفت " کلاغ خبر اورده تو دیروز این کارو کردی...." پسر بچه یه روز به تنگ می یاد و از مامان می پرسه " این کلاغ چطوری توی خونه مارو می بینه؟"و مامان می گه " از تو سوراخ خونه تون "... مامان پسر بچه بعدا تعریف کرده که پسرش وقتی می یاد خونه ازش می پرسه"مامان... سوراخ خونه ما .کجاست؟"


بچه ها بزرگ می شن ... معلم ها بازنشسته می شن ...قصه ها به سر می رسن.... کلاغ ها به خونشون نمی رسن و با همه اینها دنیا هیچ وقت از بچه کوچولو های شیطون و ساده لوح خالی نمی شه.