آلبوم ۳( خطوط و کلماتی که باید ریزتر شوند)

 

برایم مهم نبود که عمو کتاب را چطور پیدا کرده بود چیزی که مهم بود این بود که عمو نباید کتاب را می خواند این فکر که عمو بعد از خواندن کتاب همان احساس گناهی را پیدا می کند که من روزها با آن زجر می کشیدم نمی گذارد با بچه ها بازی کنم .به هر بهانه ایی پیش عمو می روم بدون اینکه بخواهد برایش چای و میوه می برم عمو با تعجب نگاهم می کند و می گوید :" حالا که اینقدر دختر خوبی شدی بیا یکم پاهام مشت و مال بده" اگر در آن لحظه نبودم اگر کتاب به صفحه های سفیدش نزدیک نمی شد می گفتم " مامان تو آشپزخانه کارم دارد " اما  در این لحظه من هر کاری می کنم ... هر کاری تا تو کتاب را نخوانی ....                                                          

بابا عمو را صدا می کند ... عمو صفحه ایی را که می خوانده تا می زند و بلند می شود ... نمی دانم چکار می کنم انگار ایستاده ام و دارم  خودم را تماشا می کنم   که کتاب را با سرعت برمی دارم و زیر فرش قایم می کنم ... تا آخر شب خودم را به عمو نشان نمی دهم ... عمو هم انگار یادش رفته ....                                                           

آن شب تا دیروقت خوابم  نبرد عذاب وجدانم برگشته بود آن هم شدیدتروای اگر می مردم چی ؟ حتما می رفتم جهنم دوباره از خدا معذرت می خواهم ... خوابم می برد .                                                                           

صبح روزبعد را فراموش نمی کنم روزی که برای اولین بار احساس کردم که دارم کار مهمی در زندگی ام  می کنم تا ظهر به نقشه ام فکر کردم و مواظب بودم تا کسی کتاب را پیدا نکند .... ظهر است و  مطمین می شوم همه خوابیده اند ... آرام کتاب را از زیر فرش بیرون می کشم و با یک کاغذ روزنامه می روم  اتاق انور حیاط و در را  پشت سرم قفل می کنم حالا مهمترین لحظه شروع می شود لحظه ایی که کتاب را باز می کنم و از وسط درست از همان جایی که صفحات سفید شروع می شوند کتاب را پاره می کنم ... صفحاتی که زنده می مانند و صفحاتی که پاره می شوند ... و عذاب وجدانم که با صفحات کاغذ ریز تر و ریز تر می شود ...خرده کاغذ ها  را با دقت نگاه می کنم بعضی هایشان را بر می دارم  و دوباره پاره می کنم ... خطوط و کلماتی که باید هنوز هم ریزتر شوند آنقدر ریز که دیگر هیچ عمویی در دنیا نتواند بخواندش ... خرده های کاغذ را لای روزنامه می ریزم و روزنامه را مچاله می کنم... روزنامه مچاله شده رابا فشار توی سطل آشغال فرو می کنم ...                                      

 

چند روز بعد عمو برای کاری میاد خونه ما موقع رفتن سراغ کتاب را از من می گیرد کتاب نصفه را  با خوشحالی بدستش می دهم دیگر چیزی برای ترسیدن وجود ندارد ... عمو نگاهی به کتاب می اندازد می پرسد " بقیه اش کو ؟ تو پاره کردی ؟" زبانم می گیرد می گویم " من ؟ نه شاید بچه ها پاره کردن همون روزی که اینجا بودید ". عمو با تردید نگاهم می کند کتاب را بر می گرداند " نمی خوامش .. تا اینجارو خونده بودم ." همچنان که کتاب را می گیرم در چشمهای عمو خیره می شوم ... من قهرمان ناشناسی بودم که او را نجات داده بودم و بهترین احساس دنیا را تجربه می کنم ... من بخشیده شده بودم .