: 2 (آینه  ( گاهی زندگی با چند صفحه سفید تغییر می کند

 

 

 

بله داشتم می گفتم .... با گذشت سالها  چیزهای مبهمی از آن کتاب در ذهنم باقی مانده اینکه کتاب نسبتا کوچکی بود ...کتابی که دو بخش بود و دو بخشش با چند صفحه سفید از هم جدا می شد .... دراز کشیده روی سرزمین کاغذ های زرد شده کتاب را می خوانم. بخش اول چیزهایی بود درباره زندگی معمولی  چند بچه ... که گاهی کارهایی خنده دار می کردند چون هنوز یادم هست که می خندیدم و جاهای خنده دارشو با صدای بلند می خوندم .اما حادثه مهم  چیزی که باعث می شه  این کتاب را هنوز هم به یاد بیاورم کمی بعد تر شروع شد درست بعد از آن چند صفحه سفیدی که دو بخش کتاب را از هم جدا می کرد ... چند صفحه سفید ... برای اینکه بفهمم کتابهایی وجود دارند که مثل هیچ کدوم از کتا بهایی که خوانده ام نیستند کتابهایی هستند که مثل     قصه های خوب برای بچه های خوب  ...مثل داستانهای مجید ...مثل کوههای سفید ...مثل کیک فضایی ...مثل کتابهای کانون نیستند ....و آینه کتابی بود که در آن بچه هایش وقتی بزرگ می شوند با هم می روند سینما ... همدیگر را بغل می کنند ...همدیگر را می بوسند و.. احساس می کنم صورتم داغ شده  کتاب را به صورتم نزدیک می کنم در حالی که سرم را در داخل کتاب فرو کرده ام خطوط را به سختی می خونم  ...انگار که همه اتاق سرشان را کج کرده اند تا نوشته های کتاب را بخوانند احساس می کنم بدترین کار دنیا را انجام می دهم اما شیطان کوچکی در درونم هست که می خواهد به خواندن ادامه بدهد همان شیطان کوچکی که مرا مجبور می کند اسباب بازیهایم را خراب کنم تا ببیند تویشان چیست مجبورم می کند صورت عروسکم را گاز بگیرم چون می گوید عروسکم از عروسک آزاده زشت تر است شیطان کوچکی که مجبورم می کند دنبال کلیدهای اتاق بالای راه پله بگردم .... و حالا مجبورم می کند تا کتاب را بخوانم ...با شنیدن هر صدایی کتاب را فورا زیر کتابهای دیگر قایم می کنم حالا دیگر مطمینم  که همه دنیا می داند که دارم چی می خونم .                                                                                                       

کتاب که تمام می شود من می مانم با کوهی از عذاب وجدان که باید تا آخر عمرم تحمل کنم ...گریه ام می گیرد مطمینم که زشت ترین کار دنیا را انجام داده ام کتاب را همان جا قایم می کنم و تا چند روز سعی می کنم دختر خوبی باشم کارهایی را که مامان و بابا بهم می گن فورا انجام می دهم ... کم کم از شدت عذاب وجدانم کمتر می شد تا آن روز عصر ... که کتاب را دست عمو حمید دیدم ... در یک لحظه خشکم زد دنیا روی سرم خراب می شود دیگر نمی فهمم مهرداد و مهناز چی می گن دیگر صدای مهمانها را نمی شنوم  برای من   دنیا در آن لحظه در دستهای عمو حمید ورق می خورد و به صفحه های سفید نزدیک می شد ....