می خواهم از رضا صادقی بنویسم اما نه اون رضا صادقی که به شعرهایش گوش می دهید ... رضا صادقی که

می خواهم در باره اش بنویسم دیگه مدتها است که در بین ما نیست ....

 

برای سیما که چند وقت پیش پرسید " رضا صادقی رو یادت هست ...؟ "                                                   

                                                 

سوم دبیرستان بودم و بچه های سوم دبیرستانی قابلیت عجیبی دارند که به همه چی بخندند  به چادر دبیر شیمی که پشت و رو پوشیده بود به جوراب پارزین در رفته دبیر ادبیات    به صدای عطسه خانم مدیر که توی سالن راه می رفت به کلاه پشمی آقای بحرینی که توی سامسونتش می گذاشت به ....                                                    

 و همان سال آقای صادقی که کت شلوار  خاکستری می پوشید   دبیر ریاضی مان بود و رضا صادقی پسر همین آقای صادقی بود ... چند سالی از ما بزرگتر بود .. مدال المپیک ریاضی رو داشت و صنعتی شریف درس می خوند تمام اینها باعث می شد که آقای صادقی  در حالی که جلوی تخته سیاه ایستاده  بود و یک تکه گچ سفید در دستش بود مدتها درباره رضا حرف بزند  اینکه چطور درس می خونده چطور عاشق ریاضی بوده .. و بعد در حالی که به سمت تخته بر می گشت و دستش را برای نوشتن بالا می برد حرفهایش را اینطور تمام می کرد " مگه شماها چی تون از رضای من کمتره ؟ " بله رضا مهمترین شخصیت زندگی آقای صادقی بود  وانطور که آقای صادقی می خواست  رضا صادقی هیچ وقت الگوی درسی ما نشد نه برای اینکه رضا الگوی خوبی نبود نه برای اینکه ما الگو پذیری نداشته باشیم ... فقط به خاطر اینکه ما سوم دبیرستان بودیم و بچه های سوم دبیرستان وقتی زنگ تفریح بعد از کلاس ریاضی به کسی بخندند دیگر نمی توانند او را الگوی خودشان قرار بدهند ... آخرای اسفند بود هوا گرم شده بود و آنروز کلاس نداشتیم و خبر صبح تلوزیون از یک سانحه رانندگی در جاده اهواز می گفت یک گروه از دانشجویان ریاضی که برای شرکت در یک کنفرانس به اهواز می رفتند صدای تلوزیون را بلند می کنم و بین اسمهای غریبه اسم رضا صادقی را می شنوم همان رضایی که سحر عکسش را روی تخته می کشید و مهمترین شخصیت زندگی آقای صادقی بود .... کلاسهای ریاضی تعطیل شد و مدرسه در سکوتی عمیق فرو رفت که تا مدنها شکسته نشد ... روز تشییع جنازه رضا صادقی من نبودم و سیما برایم تعریف کرد که آنقدر شلوغ بوده که بلوار امامت را می بندند وپیکر رضا در تمام طول خیابان روی دستهای مردم حرکت می کرد و برادر سیما در حالی که گریه می کرده به خانه می آید و به سیما می گوید "یه مشت

احمق بچه شوبه  کشتن دادن می گه من پسرمو به اسلام تقدیم کردم ...."

دیگر آقای صادقی را ندیدم و بچه ها  می گفتند که تدریس نمی کند کت شلوار مشکی می پوشد و همه موهایش سفید شده .....