عمو زنجیر باف ...بله؟ ... زنجیر منو بافتی ... بله ...                                                                           

هنوز هم صدایشان را می شنوم که می خندند ودنبال هم می کنند و من کف دستهایم عرق کرده و انگشتهایم درد می کند . مثل یه خواب بد می مونه که یهو چشمهاتو باز می کنی و با خودت می گی تمام شد ، تمام شد ، فراموشش کن اما یه دختر لجباز ته ذهن منٍ که خاطرات رو زیر و رو می کنه یه دختر لجباز که مو های چتریش روی چشمهاشو پوشونده ، دستشو تکون می ده و می گه : هی ، اینو یادت هست ... سرم رو که برمی گردونم می بینمش انگار هیچ وقت پیر نمی شه ایستاده رو به روم یه مغنه ژرژت سیاه و بلند سرش ومن وقتی بچه بودم فکر نمی کردم که قدش کوتاه باشه  و من از این پایین سرم رو بلند می کنم و نگاش می کنم و او از اون بالا لبخند می زنه و می گه لوحه هات نوشتی و من کف دستهایم عرق کرده و انگشتهایم درد می کند.

 

شش سالم بود که از تهران برگشتیم اسم آزاده رو تو دبستان هفده شهریور نوشتند و منو فرستادند آمادگی فقط چند ماه به پایان سال تحصیلی مونده بود و اولین کشیده رو که خوردم فهمیدم که این آمادگی با جایی که قبلا می رفتم فرق می کنه اینجا باید یه ساعت تمام روی نیمکت بشینی و از جات تکون نخوری حتما شعر هم کار می کردیم حتما برامون قصه هم تعریف می کرد ولی من اصلا به خاطر نمی یارم به مامان گفت " لو حه هاش عقب ولی من باهاش کار می کنم تا به بچه ها برسه " و اینطور شد که آمادگی برای من سراسر لو حه نوشتن بود .. لو حه های تمام نشدنی و من مرتب می نوشتم حتی زنگهای ورزش... می تونم خودم ببینم توی اون کلاس خالی و بزرگ روی نیمکت ردیف دوم کنا پنجره و پاهایم به زمین نمی رسید و بچه ها که اون بیرون بازی می کنند و تو که صندلیت را جلوی در گذاشتی. باید تا زنگ تفریح تمام نشده کاری بکنم باید این چند صفحه لوحه لعنتی رو زود تر تمام کنم و لوحه ها روی خط های دفتر بزرگ و بزرگتر می شوند دفترم را بر می دارم و به تو نشان می دم می گم تمام شد برم بازی ... به دفترم نگاه می کنی " منو گول می زنی برو کوچیک و مرتب بنویس " لو حه های تمام نشدنی ... کف دستهایم عرق کرده و انگشتهایم درد می کند

عمو زنجیر باف ... بله ؟... چرا زنجیر منو نبافتی ؟ ... بله !!