برای  فائزه 

آدم ها که می روند باید همه چیز شان را با خودشان ببرند. اول از همه نبودن شان را ...

از ما خواسته بودند که برویم. اجباری در کار نبود. گفته بودند برای مدتی آنجا می مانید و دوباره باز      می گردید . قول داده بودند. ما هم قبول کردیم.

لباس های مخصوص را پوشیدیم و به زمین آمدیم .

اکنون فرشته یی کنار من است که می خواهد من را بازگرداند. نمی خواهم برگردم  .

اینجا نمی آمدیم اگر از دوست داشتن  برایمان گفته بودند...



صفا دندانپزشک است. و امروز عصر در روزمرگی آدم هایی که دردهای تکراری دارند و دهانشان از زور درد باز نمی شود دختری را دید که لبخند می زد. دهانش را باز می کند و با انگشت دندان شکسته یی را نشانش می دهد . اصرار دارد که می خواهد این دندان شکسته را نگه دارد . صفا حلقه ازدواجش را آرام  بیرون می آورد و انگشتش را در لبخند دخترک فرو می برد.

آنها پول می دهند تا برای باقی زندگی شان داستان بنویسم . هر جور که بخواهند . جوری که سالها آرزویش را داشته اند و زندگی شان دقیقا همانطور خواهد بود . و با اینهمه هنوز به وسط داستان نرسیده بر می گردند ،می خواهند تغییراتی در داستان بدهم. به قول خودشان تغییراتی بسیار جزیی. مثلا کمی از پولی که گیرشان آمده است را بدهند و آن دخترکی را که در رستوران دیده اند و هنوز لبخندش را فراموش نکرده اند نقش بیشتری در داستان شان  داشته باشد .  یا مادری را که فراموش کردنده اند در داستان بیاورند را  ببینند حتا به اندازه چند سطر ، چند جمله . مردی را که برای داشتنش دعا می کردند ، دیگر در هیچ صفحه ایی نباشد. می خواهند داستانشان را کم تر کنم مختصر تر کمی شادتر کمی معمولی تر .اکثرشان دیر یا زود برمی گردند. برمی گردند به امید تغییراتی جزیی. اما قوانین بسیار ساده اند. داستان نوشته شده تغییری نمی کند.

من برای یک روز خدا بودم.

آنروز کسی نمرد و تمامی کودکانی که بدنیا آمدند سالم بودند.  کسانی که حتا امیدی به زنده بودنشان نبود به خانه بازگشتند. جنگی نبود و خونی ریخته نشد. در تمام بیایان ها باران  بارید.  ماهیگیران فقیر با تورهایی پر از ماهی و مروارید از دریا بازگشتند. آنروز معجزات بسیاری رخ داد .

در پایان روز از فرشتگان خواستم تا به زمین بروند و برایم بگویند که انسانها چقدر شادند. فرشتگان از زمین بازگشتند و گفتند: انساها امروز به همان اندازه یی شادند که دیروز بودند.

از بالا به زمین نگریستم. 

زمین رنجی بسیار عمیق بود که معجزاتم را در خویش می بلعید و ناپدید می کرد.

گفته بود می رود جنوب . طرفای بندر .  شب زنگ زده بود  گفت دارد بر می گردد که فردا صبح پیش من است که دلش برایم خیلی تنگ شده است.  صبح فردایش جنازه اش را پیدا می کنن. شمال . جاده هراز. تصادف بدی بوده. جسدش پرت شده بود بیرون . البته بیشترش. دستش ولی جا مانده بود توی ماشین . در دست دختری جوان .

مرضیه جان، آدم که می میرد خیلی چیزها را می فهمد. اینکه هر قطره ی اشکی  بابت چیست. مثلا خود تو. این قطره اشک ت از  شرم بود. این یکی خشم. این یکی هم خشم. این یکی نمک با کمی دلتنگی.


می دانی مرضیه جان ،اینجا اجازه داری از همه اسم های  دنیا فقط یک اسم را به خاطر بسپاری. فقط اسم کسی را که خیلی دوست داشته یی.بقیه را فراموش می کنی .

می دانم که  آنجا هر مردی هر کاری بکند می گویند تقصیر زنش بوده . حتا اگر بمیرد و  جنازه ش را با جنازه یک زن جوان و غریبه پیدا کنند . باز هم  می گویند تقصیر زنش بوده .

باز که داری گریه می کنی.

این قطره اشک ، شرمه این یکی خشمه . این یکی نمک با کمی دلتنگی این  یعنی چرا. این یکی  چرا. این یکی هم چرا....

قرار ما 3شنبه. همان ساعت . همان جا. دست هایت گرم باشد که من سرد سردم . کمی تنگ تر می نشینیم تا دلتنگی هایمان هم جا شوند. وقت مان را با حرف می گذرانیم. بیشترش حرفهای من . کم ترش سکوت تو.

قرار ما 3 شنبه . همان سه شنبه یی که نیامد ...

می خوام به یکی دیگه زنگ بزنم دارم دنبال شمارش می گردم . اشتباهی شماره تو رو می گیرم. به صفحه خیره م .

اینجا کسی نیست . فقط من و گوشی که دارد شماره تو را می گیرد. هیچ کس نیست . هیچ کس . نکنه تو هم باشی. نکنه گوشی رو برداری . نکنه بگی الو. نکنه بگی خوبی عمو.

عمو تو سخت زندگی کردی . چرا اینقدر راحت مردی ؟

جنگ که شروع شد دختربچه یی بود که یک مادر داشت ، یک عروسک و یک خانه.

جنگ که تمام شد زنی بود پیچیده در چادری سیاه ، مادری که بچه ش نه عروسک داشت و نه خانه .

...


من برم یادش می مونه با خودش کلید ببره . نکنه پشت در بمونه. من برم یادش می مونه کفشش رو که واسه تعمیر دادم بره بگیره. من برم یادش می مونه اون قرص آبی ها رو باید روز در میون بخوره . نکنه یادش بره دیگه نخوره. باید همه رو براش بنویسم بزنم رو یخچال.

من رفتنی ام . دکترها گفته اند حداکثر تا آخر این ماه. فکر می کنه نمی دونم  . نمی خوام به جز این فکر کنه .من برم منو یادش می مونه .

ثمین رفتنی ست.دکترها گفته اند حداکثر تا آخر این ماه . خودش نمی داند. می گوید خوب می شوم. نمی خواهم به جز این فکر کند. آخر این ماه که برود همه چیز را با خودش می برد.

نگاهش را،صدایش را، بوسه هایش را... تنها یک ویرانه می گذارد که هر صبح از اتاق خواب می رود آشپزخانه ، چای دم می کند و یادش می رود که نباید دیگر دو فنجان روی میز بگذارد .

ســـــــــــــه اتفاق خوب

اول اینکه پسورد وبلاگم هنوز یادمه

دوم - بعد از چند روز گشتن بارون رو پیدا کردم

سوم- خرس مهربون هنوز برای بارون می نویسه 

...



آفتاب ِ خانه اش مهربان نبود ...





magnify







اینجا حالمان خوب است

دیگر میان زمین و آسمان سرمان گیج نمی رود
به زودی خاک خواهیم شد
.
.
.
.
.




پس شیش سالگیم کو؟



کیانا شش سالشه...بابا مامانش امسال اسمشو برای کلاس اول نوشتن.تو کلاس کیانا شاگردا همه هفت سالشونه .

کیانا یه روز می یاد خونه و می گه:

" من پنج سالگیمو یادمه ، وقتی کوچولو بودم و می رفتم آمادگی ... خوب حالا هم که هفت سالمه می رم کلاس اول ... مامان پس شیش سالگیم کو؟"

.

.

.

.

.

.

با احترام تقدیم به همه سالهای گم شده...



 

پایم در زمستان بود ...

 

 

 

 

قرارهایی برای هشت هشت ...

 

هشت هشت هفتادو شش .. زنگ تفریح جمع شده بودیم دور هم ... من ،فهیمه ،سیما ،سمیه ، الهام ... و فهیمه برایمان فیلمی را تعریف می کرد که در آن چند دوست قرار گذاشته بودن که سالها بعد در یک روز مشخص همدیگر را ببینند ... گفته بودم بیایید ما هم از این قرارها بگذاریم و  فهیمه گفته بود الکیه ...هیچکدومتون نمی یاین ...بعد همه از هم قول گرفتیم  حتی خدا را قسم خوردیم که یادمان نرود هشت هشت هشتاد دور هم جمع شویم ...ساعت  هشت جلوی سینما  افریقا ...

....

دیروز همکارم گفت : می دونی  چندمه ؟ گفتم آره ، هشت  هشت هشتادو شش و همکارم گفت  ما با بچه های دوره دبیرستان قرار گذاشتیم  همدیگرو ببینیم  هشت هشت هشتادو هشت ...می زنم زیر خنده ، می خندد و با تعجب نگاهم می کند ...می گویم ما هم از این قرارها داشتیم  و لی مال ما هشت هشت هشتاد بود ... درست شش سال پیش ...می پرسه : رفتی ؟؟ می گم نه  ، می گه  بقیه چی ؟ می گم  نه  هیچکی نرفت ...اینو بعد ها فهمیدم

....

راست گفتی فهیمه ...   همه چی الکی بود  ....!!

.....

 

شاعر ها گاهی شاعرانه می میرند ...شاید تو هم قرار داشتی  هشت هشت ...

 

 

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

ومن چقدر ساده ام

که سالهای سال

 در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

وهمچنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام...

 

قیصر امین پور

 

 

 

       بر من می تابید     و     دوست داشتنم     را     روشن     می ساخت .....

 

 

 

عیدتون مبارک ...